Chapter 50 (last part)

762 78 118
                                    


-زمان حال-

"تونستين دوباره همديگه رو ببينين؟"
سام،وقتي به عكس پدرش توي قاب عكس خيره شده بود پرسيد

"نه..."
خلاصه جوابشو دادم.ياد آوري تمام اون خاطرات براي من به اندازه كافي سخت بود.هربار كه به آخرين لحظات مون فكر ميكردم،قلبم درد ميگرفت...همه چيز رو تقصير خودم ميندازم
عايشه دفتر خاطرات رو از دستم قاپيد و اونو روي ميز،كنار دفتر خاطرات ياسر كه بعد از مرگش به من تحويل دادن،گذاشت

گذشته مون رو از توي اون دفترها براي بچه هامون تعريف ميكردم.اگه ياسر بود، اين يه داستان عاشقانه بي انتها ميشد نه يه عاشقانه ي غمگين

"بسه بچه ها،مادرتون اين چند روز به اندازه كافي فشار رو تحمل كرده..."
سما حرف عايشه رو قطع كرد و با اعتراض گفت:
"ولي مادرم خودش گفت وقتي هفده سالم بشه همه چيز رو توضيح ميده!"

احمد كه تا اون لحظه هيچي نگفته بود و به ديوار تكيه داده بود،يه قدم جلو اومد و گفت:
"سما راست ميگه...سحر ميدونم اذيت ميشي ولي داستاني كه شروع به گفتنش براي بچه هات كردي رو تموم كن"

اگه كنجكاوي سما به من نميرفت خيلي چيزا برام راحت تر ميشد!لعنتي من حتي نميدونم من بيشتر كنجكاو و فضول بودم يا ياسر!

سام دستاشو از پشت روي شونه هاي من گذاشت و ماساژ داد.دستشو نوازش كردم و رو به سما گفتم:
"باشه تو بردي!"

همه با سكوت شون منتظر بودن تا من ادامه بدم

"بعد از اينكه اومديم تورنتو تا دو هفته هيچ خبري از ياسر نداشتم.وقتي تو فرودگاه بودم يه شماره ناشناس مسيج داد و گفت كه هيچ تماسي نبايد با ايران برقرار كنم و من تصميم گرفتم به اون غريبه اعتماد كنم.گوشي ياسر خاموش بود و احمد يا حتي خانواده اش هم هيچ خبري ازش نداشتن.تا دو هفته همه مون نگران بوديم.صبح ها سام رو آروم ميكردم تا كمتر دوري پدرشو احساس كنه و تو اشكاش غرق بشه و شب ها هم خودم گريه ميكردم.نميخواستم سام گريه كردنم رو ببينه و احساس كنه جاش امن نيست يا هرچي..."

"خبر نداره خودم هرشب ميرفتم پشت در اتاقش و با صداي هق هقش منم اشك ميريختم..."

سام حرفم رو قطع كرد.به بيرون پنجره خيره شده بود و ميتونستم حدس بزنم بغض تو گلوش نزديكه بتركه...

سام يكم كه بزرگتر شد،ديگه گريه نكرد...فقط بغض ميكرد چون ميگفت پدرش دوست نداشته اون گريه كنه و ميخواست مرد خونه بشه

"هي!تو بايد اون ساعت ميخوابيدي!"
با شيطنت بهش گفتم تا شايد جو رو عوض كنم ولي اون فقط يه پوزخند تلخ زد و گفت:
"الان وقت شك كردن به تربيت من نيست مادر..."

بيخيال عوض كردن جو شدم و داستان غمگين زندگيم رو ادامه دادم:

"روز پانزدهم همون شماره ناشناس به گوشيم زنگ زد.تعجب كردم چون وقتي من بهش زنگ ميزدم تماس رو رد ميكرد.سريع جواب دادم و وقتي درمورد ياسر از اون مرد پرسيدم اون فقط گفت كه اون روز بعد از ظهر مياد خونه ام...
اون روز يه مقدار خونه رو مرتب كردم و وقتي منتظر اون مرد بودم تا بياد،حالت تهوع گرفتم و هرچي توي معده ام بود توي دست شويي خالي كردم..."

ForcedWhere stories live. Discover now