Chapter 36

536 82 41
                                    


"سحر.بيدار شو"
صداي مرضيه تو گوشم پيچيد

چشمامو يكم باز كردم و دوباره بستم

اون اين دفعه خيلي جدي و محكم گفت:
"بيدار شو"

اون كيه كه داره براي من تصميم ميگيره؟ از كي تا حالا حق داره منو بيدار كنه؟

روي تخت نشستم و با عصبانيت بهش گفتم:
"تو حق نداري..."

نذاشت حرفم تموم بشه و خيلي ريلكس گفت:
"متاسفم ولي بايد بيدارت كنم.لباس مناسب بپوش و بيا طبقه پايين"
و از اتاق بيرون رفت

وات د هل؟من به هيچ وجه به حرف اين گوش نميدم! اون فقط يه خدمتكاره چه جوري به خودش جرئت ميده كه بياد به من دستور بده؟

وقتي خونه پدرم بودم تعداد خدمتكارها كمتر از اينجا بود.همه شون شديدا به من و مادرم احترام ميذاشتن.

درسته ياسر ديروز منو جلوي اون همه خدمتكار تحقير كرد با محل ندادنش ولي دليل نداره اونا پررو بشن!خدمتكارا حق ندارن تو زندگي ما دخالت كنن همون جور كه وقتي پدرم من يا مادرمو ميزد،اونا از احترامي كه به ما ميذاشتن كم نميكردن

بلند شدم و خودمو توي آيينه ديدم چشمام قرمز بود و زيرش گودي رفته بود

موهام به طرز نا مرتبي دورم ريخته بود و هركس نميدونست فكر ميكرد با يه روح طرفه

ديشب ياسر نيومد تا اينجا بخوابه...

با اومدن اسمش تو ذهنم،قلبم به شدت درد گرفت.چرا وقتي به كسي وابسته ميشي همه چيز خراب ميشه؟مثل امير...

هه!من دارم چي كار ميكنم؟رابطه ام با ياسر رو با امير مقايسه ميكنم؟اون مجازي بود،ما حتي همديگه رو از نزديك نديده بوديم!

ولي با ياسر...خب ما رسماً زن و شوهريم،همديگه رو بغل كرديم،بوسيديم، عشق بازي كرديم و...دعوا كرديم! كاري كه امير هيچ وقت نميذاشت اتفاق بيفته البته پاي تلفن!

رفتم توي كمد تا لباسمو عوض كنم ولي نه به خاطر حرف مرضيه...لباسي كه پوشيدم اصلا مناسب نبود.يه تاپ بندي قرمز با شلوارك لي...

ميخوام ببينم كي ميخواد حرفي بزنه!

رفتم و دندونام رو مسواك زدم و بيرون اومدم اصلا نميخوام با مرضيه تماس بگيرم و بگم صبحانه مو بياره تو اتاق چون نميخوام ببينمش
موهامو دم اسبي بستم و بعد بافتم تا دورم نريزه.رژ لب صورتيمو زدم تا يه ذره از داغون بودنم كم كنم ولي...

قلبم هر لحظه بيشتر درد ميگيره؛انگار يكي داره اونو تو مشتش مچاله ميكنه و مطمئنا اونا مشتاي قوي ياسر هستن

تصوير دستاي ياسر كه چطور كنارش مشت شده بودن ، مثل برق از جلوي چشمم رد شد... عكس العمل خوبي نبود وقتي من...وقتي من به عشقم نسبت به اون اعتراف كردم

من حقيقتو گفتم چرا باور نكرد؟تمام حرفاي من راست بود... چرا وقتي اون ازم ميخواست تا باورش كنم اين كارو ميكردم ولي اون حتي سعي هم نكرد؟

'خب سحر چون تو يه احمقي'
ضمير ناخودآگاهم بهم يادآوري كرد

درسته!من يه احمق ساده لوح عاشق ام كه چشمشو روي همه چيز بست

من دل به مردي بستم كه بهم تجاوز كرد وقتي تازه شونزده ساله شده بودم!

جذابيت و زيباييش باعث ميشدن تا بيشتر به فريبندگيش عادت كنم و دلبسته تمام حركاتش بشم
من دوستش داشتم...خب دارم ولي اون منو نابود كرد.فكر ميكردم شايد شانس در خونه مو زده باشه.فكر ميكردم ياسر با پدرم فرق داشته باشه ولي ببين!الان پرده از خود واقعيش برداشت...اون،حتي از پدرم هم بدتره!

روي تخت نشستم و تلويزيون رو روشن كردم.نيم ساعت از اومدن مرضيه به اتاق ميگذره و من روي تخت نشستم و داشتم تلويزيون ميديدم

نگاهم روي مادري كه بچه شو بغل كرده بود و سعي ميكرد اونو بخوابونه ثابت موند.چطور به ثمره عشقش با كسي كه از ته قلبش دوستش داره نگاه ميكرد و اون بچه...اون مخلوق پاك مثل فرشته ها چشماشو بسته بود

يه حس دخترونه توي من شعله ور شد.كمتر دختريه كه نخواد مادر بشه.اين حس وقتي نوجووني فكر كنم بيشتر باشه!

منم بچه دوست دارم و كاملا بدنم آماده ي اين هست ولي شرايط جور نيست تا من و پدر ياسر به چيزي كه ميخوايم برسيم

اگه مادرم بفهمه دخترش همچين خواسته اي داره سر به بيابون ميزنه ولي...آخه مگه گناهه؟منم ميخوام مثل اين خانم توي تلويزيون به بچه اي كه تركيب من و عشـ... خب ياسره خيره بشم و لبخند بزنم

آه كشيدم.شانس آوردم كه فقط خودم و خدا از افكارم خبر داريم چون شايد حتي اگه ياسر بفهمه ممكنه فكر كنه ديوونه شدم

خدايا...ياسر كل ذهن منو تصرف كرده!

كانال تلويزيون رو عوض كردم يه فيلمي بود كه نميدونستم چيه!فقط بهش خيره شدم

چند دقيقه توي همون حالت بودم كه در بدون در زدن باز شد.سرمو چرخوندم و مرضيه رو ديدم.لعنتي چرا دست از سرم بر نميداره؟

با كلافگي گفتم:
"چيه؟"

اون آهي كشيد و گفت:
"سحر چرا طبقه پايين نيومدي؟"

با عصبانيت به صورتش خيره شدم و گفتم:
"تو حق نداري به من دستور..."

دوباره نذاشت حرفمو كامل بگم و با عصبانيت و ناراحتي گفت:
"من دستور ندادم!تو بايد بياي طبقه پايين و توي كارها به خدمتكارها كمك كني...كمك كه نه!دقيقا مثل يه خدمتكار كار كني"

يك لحظه از تعجب چشمام گرد شد ولي بعد درحالي كه تعجب و خشم كل بدنمو گرفته بود تقريبا جيغ زدم:
"كي همچين دستوري داده؟"

اون يه نفس كشيد و خيلي جدي جواب داد:
"شوهرت"

-----------------
:||||||

ForcedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant