Chapter 30

596 72 13
                                    


اون روز وقتي رفت دقيقا بعد از دو ساعت احساس دلتنگي كردم ولي خب... چيكار ميشه كرد؟

يه روز گذشته و من به مرضيه گفتم يه سري مجله مد و يا هرچيزي بياره و خب...برام جالب بود چون تو ايران كم پيدا ميشد و بالاخره تونستم يه ذره خودمو سرگرم كنم

ساعت سه بعد از ظهر روز دوم شد و من گوشه اتاق كنار در بالكن نشستم و با حلقه توي دستم بازي كردم.چرا به من دقيق تر توضيح نداد؟

از بالاي پله ها ديدم كه با مرضيه حرف زد قبل از خروجش پس شايد اون بدونه؟ شايد فقط يه ذره توصيه بوده ولي خب...پرسيدنش كه اشكالي نداره!داره؟

بالاخره اون روي فضولم برنده شد و رفتم تا دنبال مرضيه بگردم.اون توي راهروي بخش جنوبي عمارت بود و وقتي منو ديد لبخند زد

جواب لبخندشو دادم و وقتي بهش رسيدم گفتم:
"ياسر به تو نگفت براي چي داره ميره؟"

اون بازم لبخند زد و به جاي جواب سوالم،پرسيد:
"چرا ميپرسي؟"

لعنتي به تو چه؟

"نميدونم..."
صادقانه جواب دادم

"دلت براش تنگ شده؟"

اره خيلي دلم تنگ شده خيلي!ولي من به تو اعتراف نميكنم
تسليم شدم.آهي كشيدم و گفتم:
"آره..."

لبخندش بزرگتر شد و از كنارم رد شد و رفت...
وات د هل؟

سمتش برگشتم و داد زدم:
"كجا ميري؟"

اون بدون اينكه به سمتم برگرده گفت:
"همونجا وايسا"

و دستشو تو هوا تكون داد.من فقط به دور شدنش نگاه كردم

همون جايي كه ايستاده بودم،وسط راهرو نشستم و دستمو زير چونه ام گداشتم

خدمتكارا ميومدن و از كنارم رد ميشدن و يه نگاه بد مينداختن ولي كي اهميت ميده؟ الان من خانم اين خونه ام...كافيه يكي شون حرفي بزنه!

اين روحيه خشمگين از كجا اومد؟

حدود پنج دقيقه داشتم به چيزاي مسخره فكر ميكردم مثل دكوراسيون راهرو ها و عوض كردن فرش ها يا حتي دستگيره درها!

اين مرضيه كدوم گوريه؟!

به محض اينكه اين سؤالو از خودم پرسيدم مرضيه وارد راهرو شد و اون لبخند احمقانه اشو نميخواست مخفي كنه

وقتي به من رسيد يه پاكت دستش بود و اونو سمت من گرفت.با پرسش بهش نگاه كردم ولي اون هيچي نگفت.پاكت رو ازش گرفتم و توشو نگاه كردم و آه كشيدم...يه نامه؟

كنار نامه يه جعبه كوچيك بود...الان وقت باز كردنش نيست!

از مرضيه تشكر كردم و سمت اتاق دويدم.چراغ اتاق رو روشن كردم و به طرف تخت رفتم و خودمو روش پرت كردم

ForcedWhere stories live. Discover now