Chapter 19

650 71 2
                                    


دوباره جلوي ميزآرايش ايستادم و گردنبند،گوشواره دستبند و ساعتمو انداختم.سمت ياسر برگشتم و گفتم:
"من حاضرم"

اون از بالا تا پايين منو دوباره نگاه كرد و چشم غره رفت و به سمت در قدم برداشت.حركت با اين كفشاي پاشنه بلند برام سخته!اصلا مهم نيست كه الان دارم مثل پنگوئن راه ميرم!فقط نيفتم و سالم بمونم كافيه

ياسر متوجه شد كه من نميتونم خوب راه برم و فقط يه پوزخند زد و اهميتي نداد...پس اون جنتلمن كجا رفته؟

آهي كشيدم و باهر بدبختي كه بود به راهم ادامه دادم.وقتي به پله ها رسيديم اون مثل يه پسربچه سريع از پله ها پايين رفت و با اون پوزخند لعنتيش منتظرم شد.دستمو به نرده گرفتم و دونه دونه پله ها رو آروم پايين رفتم.خوبه الان ديگه بهتر ميتونم راه برم

مرضيه داشت توي راهرو قدم ميزد و وقتي مارو ديد سريع به طرف مون اومد و انگار سوپرايز شده بود چون چشماش گرد و دهنش يكم باز بود ولي سريع سرشو تكون داد و خودشو جمع و جور كرد و گفت:
"سحر!چرا با آسانسور نيومدي پايين؟"
بعد به كفشم نگاه كرد

"آسانسور؟"
گفتم و به ياسر خيره شدم و چشم غره رفتم.اين خونه آسانسور داشت و اون منو مجبور كرد تا از پله پايين بيام؟

"بايد تمرين ميكردي تا اونجا مثل يه پنگوئن باردار راه نري"
ياسر با بيخيالي جواب داد و شونه هاشو بالا انداخت.

مرضيه پيش خودش خنديد و ياسر پوزخند زد.اين بشر فقط پوزخند ميزنه!در هر حال و موقعيتي فقط بلده پوزخند بزنه

ياسر روشو از من گرفت و رو به مرضيه كرد و ادامه داد:
"ما دير وقت برميگرديم"
و دست منو گرفت و سمت در حركت كرديم.خوبه حداقل الان يه تكيه گاه دارم و خيالم راحته نميفتم
توي حياط به طرف ماشينش قدم زديم.

هواي بيرون خيلي گرمه و شايد اين به خاطر نزديك شدن به تابستونه و هرچي باشه آب و هواي اينجا از ايران گرم تره!واقعا غيرقابل تحمله

ياسر حالت منو ديد و سريع در ماشين رو باز كرد و من توش نشستم.كولر ماشين از قبل روشن بود و اين يه حس خوبي بهم داد

ياسر در سمت خودشو باز كرد و نشست. پوزخندش تبديل به يه لبخند پرستيدني شده بود.حاضرم بشينم و چند روز فقط به لبخندي كه روي لباي خوش فرمش ميشينه و باعث ميشه چشماي زيباش برق بزنه رو تماشا كنم
من چي دارم ميگم؟

اصلا اون به چي داره ميخنده؟به خدا اگه تو دلش داره منو مسخره ميكنه...

"چرا لبخند ميزني؟"
بالاخره دست از فكر كردن برداشتم و ازش پرسيدم

سرشو سمت من براي چند ثانيه برگردوند و در حالي كه لبخندش بزرگ تر شده بود گفت:
"به چند دليل"

"ميخوام بدونم"
با كنجكاوي گفتم و تو صدام خواهش بود

اون خيلي آروم پيش خودش خنديد و گفت:
"اول اينكه تو بالاخره بعد از اين همه مدت اسم منو صدا كردي"

ForcedWhere stories live. Discover now