Chapter 15

622 75 7
                                    


باهر كلمه اي كه از دهن ياسر بيرون ميومد ضربان قلبم تندتر و ترسم بيشتر ميشد

من تو اين خونه احساس امنيت نميكنم و دليل اصليش همين مرديه كه پشت من خوابيده و حالا من تو آغوش خود خطر قراره بخوابم

نقشه ميكشيدم تا خودمو از بغلش دربيارم ولي يه چيز از درون بهم گفت ممكنه با اين كارم دوباره عصبانيش كنم

خيلي سخته انقدر به كسي كه تقريبا بهت تجاوز كرده نزديك باشي.ترس كل وجودتو ميگيره و ذره ذره روحتو ميخوره.از ترس زياد،دست شوييم گرفته بود ولي جرئت نداشتم يك سانت هم جا به جا بشم!

"چرا نميخوابي؟"
اون پرسيد و دستشو كه روي شكمم بود براي نوازش روي شكم و پهلوي راستم تكون ميداد

خب از نفس هاي نامنظم و لرزون من،هركسي ميتونه بفهمه خواب نيستم ولي سوالي كه پيش مياد اينه كه اون واقعا نميدونه چرا؟نميدونه من ازش ميترسم؟نميدونه ازش ...متنفرم؟

"تو داري ميلرزي آروم باش"
تو صداي اون نگراني بود؟هه!من كه باورم نميشه!

"ميشه...ميشه يه چيز بگي؟"
اون دوباره با همون لحن و صداي آروم گفت
سعي كردم صدام نلرزه و قوي به نظر برسم ولي موفق نشدم و با لكنت گفتم:
"فـ...فقط از من...دور بمون"

تا اينو گفتم اون چند ثانيه كاري نكرد.نگاه هاي سنگينشو روي خودم احساس ميكردم ولي بعد اون يه نفس عميق كشيد و روي تخت جا به جا شد.حدس ميزنم پشت به من خوابيد

خب...اين طوري بهتره!

يه مقدار از ترسم كم شده بود ولي با اين حال تا صبح خوابم نبرد

ياسر چند دقيقه بعد از اون ماجرا خوابش برد ولي هي بيدار ميشد و دوباره ميخوابيد... اينو از منظم و نامنظم شدن نفساش ميفهميدم

وقتي صبح شد ميتونستم ببينم اون داره چيكار ميكنه چون در حمام و دست شويي و كمد تو ديد من بود

اون اول دوش گرفت و حدود پنج دقيقه بعد با يه حوله دور كمرش بيرون اومد.وقتي اين صحنه رو ديدم،چشمام رو از خجالت بستم...اون خيلي جذابه درهرصورت ولي اين از ترسم كم نميكنه
بعد اون رفت توي كمد و چند دقيقه بعد بيرون اومد

چشمام رو باز نكردم چون نميخواستم باهاش چشم تو چشم بشم.بالاخره اون رفت بيرون و حالا!من آزادم

نميدونم چرا انقدر زياد ولي خوشحالي توي من تزريق شد با رفتن اون

از روي تخت پايين پريدم و با دو سمت دستشويي رفتم

بعد رفتم توي كمد و لباس خوابم رو درآوردم. همون شلوار تنگ مشكي رو پوشيدم ولي با تاپ بندي صورتي... اون كه تا شب نمياد خونه و بيشتر خدمتكاراي اينجا هم زن ان و فقط چندتا مرد من ديدم! پس همين خوبه

ForcedWhere stories live. Discover now