Chapter 27

565 77 15
                                    


لبخند زدم...

بهترين حس ممكن اينه! با خودم فكر ميكردم كه من و ياسر تمام مشكلات مون رو حل كرديم. ديشب اتفاقي افتاد كه براي هردومون خوشايند بود و حالا ببين!من اينجا تو بغل مَردم چشمام رو باز كردم

دستمو بردم و روي گونه اش كشيدم و اون يهو چشماشو باز كرد و لبخند زد

"خوبي؟"
اون گفت

صداي بمش دلم رو لرزوند چقدر دلم براي اين صدا تنگ شده بود

يكم گيج شدم.پرسيدم:
"آره...چطور؟"

اون خيالش راحت شد.چشماش رو بست و يه نفس عميق كشيد و گفت:
"نميدونم شايد...شايد فكر ميكردم ممكنه براي اتفاقي كه ديشب افتاد سرم داد بزني"

دستمو روي گونه اش ميكشيدم.خنديدمو گفتم:
"خب...تا وقتي هردوتامون اينو بخوايم من مشكلي ندارم"
دستمو كشيدم و به پشت خوابيدم

اون فقط خنديد و جفت مون به سقف خيره شديم
بعد از چند ثانيه اون سكوت رو شكست:
"امشب خانواده ام ميان اينجا"

دوباره سكوت بين مون جا خشك كرد

"سحر؟"
ياسر سرشو بلند كرد و پرسيد

"هوممم؟"

"زنده اي؟"
مثلا خواست شوخي كنه.اهميت ندادم و گفتم:
"ميدوني؟الان شديداً ميخوام سرت داد بزنم"

"چرا؟"
اون با شيطنت پرسيد

"خب...نميدونم من بايد يه كارايي بكنم"

ياسر بلند خنديد و با تمسخر گفت:
"يه جوري ميگي انگار همه كار اين عمارت رو ميكني...و بذار خيالت رو راحت كنم!خانواده من از تخم مرغ خوش شون نمياد"

من زدم به بازوش و ملافه رو دور خودم پيچيدم و از روي تخت بلند شدم

"كجا ميري؟"
اون پرسيد

"حمام"
خلاصه جواب دادم

"مگه ديشب باهم نرفتيم؟"

ياسر گفت و نيشخند زد.خاطرات ديشب تو ذهنم مرور شد و موهاي تنمو سيخ كرد.خوب شد بهم يادآوري كرد وگرنه دوباره ميرفتيم.راهمو سمت كمد كج كردم و يه لباس اسپرت و مناسب پوشيدم. الان نزديك ظهره پس تا شب خيلي وقت مونده براي آماده شدن

ياسر با تلفنش مشغول حرف زدن به زبون خودش بود.از كنارش گذشتم و از اتاق بيرون رفتم؛بعداً ازش ميپرسم با كي حرف ميزده

آشپزخونه پر از آشپز بود و امروز بيشتر از هميشه مشغول بودن.مرضيه رو ديدم كه حسابي اعصابش خرد شده بود

سمتش رفتم و پرسيدم:
"چه خبره؟"

"آقا بهت نگفته؟خانواده اش دارن ميان اينجا شب"
اون تند تند حرف ميزد

"خب...؟"
با گيجي پرسيدم و اون آه كشيد و گفت:
"تعدادشون كم نيست.درضمن پدر و مادر آقا مثل خودش نيستن"
و رفت

من پوكرفيس اونجا ايستادم.يعني چي؟چرا باهاش فرق دارن؟

اين فكرا رو عقب هل دادم و تو راهرو گشتم و پاهام منو سمت همون اتاق لباس هاي ياسر برد
حدود ده قدم مونده به اتاق صداي ياسر منو سرجام خشك كرد

"كجا ميري؟"
آروم سمتش برگشتم و سعي كردم اون لبخند احمقانه رو بزنم

"هـ...هيچ جا.فقط كنجكاو شدم بيام...قبلا اينجا رو نديده بودم"

اون يه پوزخند زد.يه قدم جلو اومد و سرشو پايين انداخت.بعد سرشو بلند كرد و به چشمام خيره شد

"سحر من قبلا بهت گفته بودم اينجا دوربين مدار بسته داره..."

لعنتي لعنتي سحر قبل از اينكه فضولي كني بايد به امكانات اونجا هم دقت كني احمق

من با قلبم كه داشت از جاش در ميومد فقط بهش نگاه كردم و آب دهنمو قورت دادم

اون بازم جلو اومد و ادامه داد:
"و بهت گفتم كه تو حق نداري دروغ بگي"

لعنتي يه سوتي ديگه...

"و الان ميگم كه بعد از اين بايد بتوني حس كنجكاويتو كنترل كني...دنبالم بيا"

بيشتر از اين ترسيده بودم كه بخوام ردش كنم.دنبالش رفتم و البته كه اون منو برد به اتاق خواب...

"ميگم ناهارتو بيارن اينجا...تا شب تو اتاق ميموني تا يادت نره ديگه فضولي نكني.براي شب هم لباس مناسب بپوش...اسپرت نه"
با سردترين و خشك ترين لحن ممكن گفت.از اتاق بيرون رفت و درو به هم كوبيد

عاليه!عاليه واقعا داشت يادم ميرفت اون هم طرفدار مردسالاريه و قراره عاقبت منم مثل مادرم بشه...

سرجام روي زمين افتادم و اشكام زودتر از چيزي كه فكرشو ميكردم از چشمام افتادن و هق هق زدم.اون نبايد درست چند ساعت بعداز اينكه بهترين لحظات عمرمو باهاش داشتم همچين رفتاري باهام بكنه

اون يه عوضي واقعيه كه از من فقط يه چيز ميخواد... ميخواد به لاي پاهام برسه
چند روز باهام خوبه و منو به خودش وابسته ميكنه و بعد...بــــوم! همون ياسر قبلي برميگرده همون مرد سنگدل عوضي

...

ساعت هفت شد.رفتم تو كمد و يه پيرهن سورمه اي آستين سه ربع با كفش كرم پوشيدم.پايين موهامو فر كردم و بالا بستم.رژلب صورتيمو زدم و از اتاق بيرون رفتم.

ياسر رو روبه روي در اتاق، دست به سينه به نرده تكيه داده بود.وقتي در باز شد سرشو بالا آورد و به من نگاه كرد و لبخند زد.ايييييش دوباره ميخواد خرم كنه؟

چشم غره رفتم و بي توجه بهش رفتم سمت پله ها و اون دنبالم اومد و گفت:
"پنج دقيقه است رسيدن"

جواب ندادم و به راهم سمت سالن پذيرايي ادامه دادم

رو به روي در ايستادم و اون مرد پشت سرم ايستاد

لبخندم رو از قبل آماده كردم و درو باز كردم...

ForcedWhere stories live. Discover now