Chapter 46

614 77 21
                                    


~
"كاش اون روزا برميگشت،نميتوني حدس بزني چقدر خوب شده بود..."
گفتم و با كش موهام رو دم اسبي بستم و ادامه دادم:
"باورت ميشه؟بالاخره قراره صداي قلبشو بشنوم..."
"تا چند ساعت ديگه اين اتفاق ميفته...خونسردي خودتو حفظ كن مادر..."
صداي دخترونه اش منو ياد جووني هاي خودم مينداخت
"ولي...ولي فقط قلب براي اونه..."
گفتم و بغض به گلوم هجوم برد.دست قوي پسرم منو تو آغوش خودش كشيد و چند ثانيه بعد، دخترم هم به جمع مون اضافه شد و همه با هم بي صدا اشك ريختيم...
كاش بودي...
~

"سحر؟عزيزم كمك ميخواي؟"
صداي ياسر از پشت در حموم اومد

"من خوبم ياسر..."
گفتم و موهاي كفيمو آب كشيدم

"پس زودتر بيا بيرون من بايد برم"

"بااااااشه"
با بيخيالي گفتم و حدس ميزنم اون از پشت در آه كشيد

بايد اعتراف كنم توي اين چند ماه ياسر هم به اندازه من،خب يه ذره كمتر از من سختي كشيد. تحمل غر زدن هاي من، تهيه چيزايي كه ويار ميكردم، شب زنده داري ها براي اينكه يه وقت من روي شكم نخوابم، مرتب كردن اتاق و تخت به اجبار چون من دردم ميگيرفت و همچنين نميخواستم خدمتكارها هرلحظه وارد اتاق بشن و چيزاي ديگه براي پسرا مخصوصا كسي مثل ياسر كه ديوونه رئيس بازيه كار سختي بود

يه حوله دور خودم و يه حوله دور موهام بستم و بيرون رفتم و وقتم رو براي پوشيدن لباس تلف نكردم چون ياسر ديرش شده بود

وقتي پام رو از حموم بيرون گذاشتم اون از روي تخت بلند شد و جلو اومد؛پيشونيم رو بوسيد و كنار گوشم زمزمه كرد:
"تا الان پسرمون چندبار مامانشو اذيت كرده؟"
و جلوم زانو زد.حوله رو زد كنار و شكم برامده ام يا بهتره بگم جنين پسرش رو از روي پوست من بوسيد

ForcedWhere stories live. Discover now