Chapter 16

692 83 25
                                    


اون چشماش گرد شد و من ادامه دادم:
"ولي اين بحث قراره بين خودمون بمونه"

اون نرم شد و سرشو براي تاييد تكون داد

"خب...شروع كن!"
من گفتم و اون به فكر فرو رفت.چند ثانيه بعد به من نگاه كرد و گفت:

"دوازده سال پيش، وقتي به اينجا اومدم اينجا يه عمارت قديمي بود كه الان تنها چيزي كه از اون موقع مونده همين حياطه.اون موقع من هجده و آقا يازده سالشون بود.پدرشون املاك زيادي داشت كه اينجا رو براي آقا تعيين كرده بودن.وقتي آقا هجده سالشون شد و قرار شد از كشور خارج بشن براي تحصيل،اين عمارت و حدود نصف سرمايه پدرش،به اسم اون شد.روز قبل از اينكه برن،حقوق ما رو سه برابر كردن و گفتن لازم نيست براي چند وقت اينجا كار كنيم ولي حقوق بهمون داده ميشه.چندتا مهندس به اينجا اومدن، عمارت قبلي رو خراب كردن و اين ساختمون رو ساختن و وقتي آقا برگشت،همه چيز همون طور كه خودشون خواسته بودن آماده بود"

خب...اين تاريخچه عمارت بود!من بيشتر ميخوام بدونم

"حالا درمورد ياسر و خانواده اش بگو، شغل شون چيه؟"
پرسيدم درحالي كه داشتم از كنجكاوي ميمردم

"مطمئن نيستم ولي فكر كنم پدرش تاجر بود و خودش هم شغل پدرش رو ادامه داد.وقتي آقا برگشتن،پدرش بيشتر ثروتش رو به پسرش داد چون اون يه پسره.دوتا خواهر داره كه واقعا آقا رو دوست دارن.يكي شون بزرگتر و اون يكي كوچيكتر از آقا هستن.حالا بيشتر كارهارو اون انجام ميده و پدرش تقريبا خودش رو بازنشسته كرده و از وقتي همه چيز تحت كنترل آقا شده درآمدشون بيشتر هم شده! با اينكه خيلي جوونه ولي كار خير خيلي انجام ميده و خرج چندتا بچه يتيم رو هم ميده.وقتي فهميد من بچه دار شدم و شوهرم يه كارگر ساده ست،يه آپارتمان برامون خريد و شوهرم رو توي يكي از شركتاي خودش مشغول كرد"

واو!ياسر؟واقعا؟
چند دقيقه با چشماي گرد و دهن باز به اون زل زده بودم!اصلا بهش نمياد از اين كارا بكنه!

"خانم؟خوبيد؟"
مرضيه گفت و دستشو جلوي صورتم تكون داد
چشمام رو بستم و يه نفس عميق كشيدم و بعد به مرضيه نگاه كردم و گفتم:
"سحر! و من فقط...نميتونم باور كنم"

مرضيه پيش خودش خنديد و گفت:
"اون مرد خوبيه.با همه خيلي خوب رفتار ميكنه"

به جز من!

"خيله خب مرضيه...ميتوني بري"
گفتم و اون سرشو تكون داد و سمت در رفت
قبل از اينكه بره گفتم:

"راستي!اين بين خودمون ميمونه؟"
اون لبخند زد و سرشو به نشونه تاييد تكون داد و بيرون رفت

هضم حرفايي كه اون زد يكم برام سنگين بود.اينكه بفهمي شوهرت با همه خوب رفتار ميكنه به جز تو يكم باعث ناراحتي ميشه

فكر كردن رو تموم كردم و از دفتر ياسر زدم بيرون و تصميم گرفتم يه سر به حياط پشتي بزنم
از پله ها پايين رفتم و در شيشه اي رو باز كردم.اونجا از چيزي كه فكرشو ميكردم خيلي قشنگ تر بود...

ForcedWhere stories live. Discover now