Chapter 38

598 85 46
                                    


داستان از نگاه ياسر

نيم ساعت از رفتن اون دوتا ميگذره ولي نگراني تمام بدنمو گرفته...نميتونم آروم باشم

"زنگ بزن به عايشه"
به احمد گفتم و به قدم زدنم توي سالن ادامه دادم

"زنگ زدم جواب نميده"

اون دوباره سعي كرد با عايشه تماس بگيره.بعد از چند ثانيه گوشيشو قطع كرد و دوباره گفت:
"جواب نميده"

دستمو با كلافگي پشت گردنم كشيدم. عايشه، سحر رو برده بيرون و موبايلشو جواب نميده. اصلا من لعنتي چرا ازش نپرسيدم كدوم گوري ميخواد ببره سحرو؟

"به تو نگفت كجا ميره؟"
صدام از عصبانيت داشت كم كم بلند ميشد

"نه"
احمد گفت.خونسردي اي كه تو صداش بود اعصابمو بيشتر خرد كرد و من بهش چشم غره رفتم.اون به من پريد:
"ميدوني چرا؟چون من به زنم اعتماد دارم،آزادش ميذارم..."

حرفشو قطع كردم و با عصبانيت داد زدم:
"لعنتي آزادي و اعتماد مهم ترين چيزا توي يه رابطه نيستن"

سرش داد زدم...اون قدر بلند كه خودم هم سوپرايز شدم و اون بالاخره تصميم گرفت دهنشو ببنده

به نظر من مهم ترين چيز توي رابطه احساس امنيته.ميدونم اون توي اين عمارت احساس امنيت نميكنه ولي زندگي كردن با من بهتر از اينه كه اون بيرون بلايي سرش بياد

احمد نميدونه...هيچ كس نميدونه!من ميخوام مواظب سحر باشم و...الان مسئوليتم بيشتره چون اون... يه بچه تو شكمش داره

بعد از اون شب من با خودم ميگفتم شايد سحر باردار نشده باشه و اين چرت و پرتا ولي وقتي از مرضيه،حال سحر رو پرسيدم اون به من گفت بعضي وقت ها سحر دلدرد داره و با اتفاقي كه امروز ظهر افتاد تمام شكي كه نسبت به اين مسئله داشتم برطرف شد...مرضيه بهم گفت كه سحر بالا آورده

مطمئنم حتي اون سرخدمتكار هم اين موضوع رو فهميده چون با شك بهم خيره ميشد و بعضي وقتا چشم غره ميرفت

وقتي اين كار رو ميكرد ميخواستم داد بزنم و بگم كه سحر همسر منه، اين زندگي منه،اين منم كه تصميم ميگيرم بچه داشته باشيم يا نه ولي وجدانم بهم ميگفت اين كار دور از انسانيته

توي سالن با حرص جلو و عقب ميرفتم.صداي قدم هاي سنگينم توي سالن ميپيچيد و احمد جرئت حرف زدن نداشت

فكري كه به سرم زد باعث شد سرجام بايستم. با اين حركت ناگهانيم احمد به من نگاه كرد و اگه جرئت داشت حتما يه چيزي ميگفت ولي نتونست
اگه اون دوتا با راننده من رفته باشن پس ميتونم از اون مرد بپرسم كه كجا رفتن

موبايلمو بيرون آوردم به راننده زنگ زدم
با بوق دوم جواب داد و من بدون معطلي پرسيدم:
"اون دوتا رو كجا رسوندي؟"

ForcedOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz