Chapter 33

512 84 44
                                    


"چقدر زود برگشتي"
در حالي كه موهامو با حوله خشك ميكردم،گفتم.

ياسر روي تخت نشسته بود و به زمين زل زده بود وقتي من توي كمد مشغول لباس پوشيدن بودم
وقتي از كمد بيرون اومدم و حرف زدم،سرشو بلند كرد و بدون هيچ حسي تو صداش گفت:
"ميتونم باز هم برم"

هوفي كشيدم و گفتم:
"من همچين حرفي نزدم"
و جلوي ميز آرايش ايستادم و موهامو با يه كليپس بالا بستم تا خشك بشه...سعي ميكنم با سشوار به موهام آسيب نزنم

ياسر بلند شد و ايستاد و با لحن خشني گفت:
"دقيقا منظورت همين بود"

خودمو براي آخرين بار توي آيينه چك كردم و سمتش برگشتم.با كلافگي گفتم:
"تو دلت براي ديدن اشكاي من تنگ شده؟"

اون دستشو توي موهاش كشيد و جواب داد:
"نه...چرا ميپرسي؟"
هنوز لحنش خشن بود

"چون من نميخوام باهات دعوا كنم دقيقا روز اولي كه برگشتي..."

اون دقيقا اومد و رو به روي من ايستاد و به چشماي من خيره شد.چون قد اون خيلي از من بلند تره مجبور بود يكم گردنشو خم بكنه...

درهرصورت گرماي نفس هاي اون به صورتم ميخورد و ضربان قلب منو بالا ميبرد.اصلا راحت نبودم...دليل اين كاراش چيه؟

اون از بين دندوناش گفت:
"جوري رفتار نكن كه انگار..."
حرفشو قطع كرد و نگاهشو ازم دزديد

"حرفتو قطع نكن ياسر"
بهش دستور دادم و اون هيچ عكس العملي نشون نداد پس ادامه دادم:
"چي ميخواستي بگي؟"

اون پوزخند زد و گفت:
"هيچي"

آهي كشيدم و نخواستم اون بحث مضخرف رو ادامه بدم.سمت ميز آرايش برگشتم و از بين چندتا لاكي كه خودم آورده بودم،صورتي رو انتخاب كردم و روي ناخونام زدم.

ياسر روي تخت ولو شده بود و دستشو زير سرش گذاشته بود و تلويزيون ميديد

وقتي كارم تموم شد سمتش برگشتم و گفتم:
"بلند شو لباساتو عوض كن.با لباس بيرون روي تخت دراز نكش"

اون حتي به من نگاه هم نكرد.فقط كنترل رو بلند كرد و زد يه كانال ديگه.بعد از چند ثانيه خيلي خشك گفت:
"به تو ربطي نداره"

يه لحظه خشكم زد.اين چي گفت؟هيچ وقت تاحالا با من اين جوري حرف نزده بود.احساس شكستي توي قلبم و بغض توي گلوم ميكردم.لبهامو گاز گرفتم تا خودم و احساساتم رو كنترل كنم.سمت در بالكن رفتم و از اتاق خارج شدم.

كنار نرده هاي سنگي بالكن ايستادم و آرنجامو روش گذاشتم و چونه ام رو روي دستام گذاشتم
ظهر بود و خورشيد دقيقا وسط آسمون بود و اين جور موقع ها سرم درد ميگيره ولي بهتر از بودن توي اون جو سنگين اتاقه...

چرا ياسر اين جوري شده؟چرا محل نميده؟چرا اون جوري حرف زد؟ چرا...چرا دلمو شكست؟

خب معلومه سحر! اينجا هم مرد سالاريه و صبر مردا حدي داره و زن ها حق دخالت توي هيچ كاري رو ندارن!

تمام نقشه هام براي زنگ زدن به كيميا از بين رفت...الان ياسر اينجاست و محاله بتونم به كسي زنگ بزنم!

اصلا...اصلا...واي خدا نه!تورو خدا نه!

با اومدن فكر ناراحت كننده اي كه به ذهنم رسيد سمت در رفتم و وارد اتاق شدم.همون موقع اون يكي در اتاق هم باز شد و ياسر اومد تو

مثل كارتون ها يه لامپ كنار مغزم انگار روشن شد و به جايي كه قبلا گوشيمو گذاشته بودم نگاه كردم...سر جاش نبود!

جلوتر رفتم و از ياسر پرسيدم:
"مـ...موبايلم كجاست؟"

اون هم جلو تر اومد و با پوزخند گفت:
"همون جايي كه قبلا بود.الان ديگه من اينجام ديگه بهش نياز نداري"

من فقط بغض رو تو گلوم حس كردم و هيچي نگفتم.اون بازم بهم نزديك شد...خيلي نزديك.مثل چند دقيقه پيش با اين تفاوت كه ديگه سرشو خم نكرد و از بالا بهم خيره شد و ادامه داد:
"با كسي كار داري؟"

اين لحن حرف زدنش برام نا آشناست...

من همون ياسر قبل رو ميخوام! اون برام قابل تحمل تر بود

با چشمايي كه توش پر از التماس بود...التماس اينكه برگرده به قبل بهش زل زدم...

نميخوام دوتا چيز رو تو يه روز از دست بدم...شانس حرف زدن با كيميا و ياسر دوست داشتني قبل

دلم براي اين مرد سنگدلي كه رو به روم ايستاده و داره جوري رفتار ميكنه انگار با دشمنش طرفه تنگ شده...

نگاهمو ازش گرفتم و به ديوار كناري خيره شدم و با صداي شكسته اي گفتم:
"اين برخورد مناسبي نبود بعد از چند روز ياسر..."

بيشتر از اين نتونستم خودمو كنترل كنم و نزديك تر شدم و بغلش كردم

ياسر دستاشو دورم حلقه نكرد و منو تو آغوشش نگرفت.پشتم رو نوازش نكرد و چونه اشو روي سرم نذاشت...

فقط يه نفس عميق كشيد و در كمال تعجب دستاشو روي شونه هام گذاشت و منو به عقب هل داد و با صدايي كه توش ميشد همزمان خشم و ناراحتي رو حس كرد،گفت:
"مراقب باش!تو چند ثانيه پيش يه هيولا رو بغل كردي"

روي كلمه «هيولا» تاكيد كرد.پوزخند زد و تندتر از اون چيزي كه تصورشو ميكردم از اتاق خارج شد و در رو به هم كوبيد و من رو در حالي كه شديدا سوپرايز شده بودم،تو اتاق تنها گذاشت...

--------------------
يه قسمت ديگه هم گذاشتم
حالا هي قدرمو ندونيد 😔
نظررر؟؟؟؟؟
به نظر شما چي ميشه؟

ForcedWhere stories live. Discover now