Chapter 11

628 83 25
                                    


در ماشين رو بستم و به اون پسر يه نگاه انداختم.
عادت ندارم پسرا رو اسكن كنم ولي اين فرق داشت.اصلا شبيه عرب ها نبود.خب... از چهره اش معلوم بود شرقيه ولي صورت متفاوتي داشت... يه چيز بين شرقي و غربي! فكر نكنم سنش هم بيشتر از بيست و سه،چهار سال باشه!

آستين هاي پيرهن چهارخونه سفيد مشكيش رو تا آرنج بالا زده بود و شلوار مشكي تنگ پاش كرده بود.تيپش كه عالي بود

مدل موهاي مشكي لختش به تيپش ميومد! دو طرف سرشو موهاي كوتاه و وسط سرش موهاي بلندي داشت كه اونارو بالا داده بود.

عينك آفتابيش ، تيپ اسپرتش رو كامل ميكرد ولي من نميتونستم صورتشو خوب ببينم چون چشماش معلوم نبود.فقط تونستم تشخيص بدم كه بيني كشيده و لباي خوش فرم داره.اندام ورزش كاري داشت و اندازه بازوهاش واقعا مناسب اندامش بود

كيميا كجايي ببيني؟

به فكر خودم خنديدم.ياد وقتي افتادم كه تو اردوها كيميا مدام پسرا رو نگاه ميكرد و به تيپ و قيافه شون نمره ميداد

اون پسر وقتي فهميد چجوري دارم نگاهش ميكنم پوزخند زد

چه بي ادب! اون الان نبايد رانندگيشو بكنه به جاي اينكه به من نگاه كنه و پوزخند بزنه؟

بعد از اون، نوبت اون پسر بود تا منو اسكن كنه. از بالا تا پايين به من نگاه كرد.با اينكه نميتونستم چشماشو ببينم و فقط با حركت محدود سرش متوجه اين شدم،ولي بازم احساس ميكردم دارم زير نگاهش ذوب ميشم و اون پوزخند لعنتي از روي لباش برداشته نميشد!

ميشه اين راننده شخصي من باشه؟ حتما اين موضوع رو با ياسر درميون ميذارم

بعد از دو،سه دقيقه اون بالاخره تصميم گرفت بس كنه.برگشت و ماشين رو روشن كرد.خودمو جمع و جور كردم ولي اين زياد طول نكشيد چون من نتونستم خودمو كنترل كنم و دوباره به بازوهاش نگاه كردم كه حتي از زير اون پارچه هم ميتونستم تصور كنم چطور عضله هاش منبسط شدن تا فقط استارت ماشين رو بزنه.موهاش كه چقدر خوب حالت داده شده بودن و لب هاي صورتيش و پوست تقريبا برنزه شده اش... عطر تلخ مردونه كه تو فضاي ماشين پيچيده بود داشت منو ديوونه ميكرد

سحر كجاست؟از كي تا حالا انقدر هيز شده؟

حتي نميخوام فكرشو بكنم اگه ياسر بفهمه چه فكراي كثيفي راجع به اين پسر ميكردم، باهام چيكار ميكنه!

سكوت خيلي سنگين بود و من واقعا ميخواستم با اين پسر جوون كه كنارم نشسته بود صحبت كنم. اگه انگليسي بلد نباشه چي؟

استرس گرفته بودم.اين پسره خيلي خوب بود و من واقعا نميدونم چي بايد بهش بگم.اين لعنتي باعث شده تمام ترس و استرسم از ياسر بره به جهنم و الان فقط به اون فكر كنم

نفس عميق كشيدم،تمام جرئتمو جمع كردم. سعى كردم روى لهجه بريتيش تمركز كنم و پرسيدم:
"تا عمارت چقدر راه مونده؟"

ForcedWhere stories live. Discover now