Chapter 8

537 83 14
                                    


وقتي سرويس منو جلوي خونه مون پياده كرد، نرفتم تو! به جاش رفتم كتاب فروشي و چند تا كتاب انگليسي خريدم.از انگليسي در سفر گرفته تا انگليسي پيشرفته و ديكشنري! از بچگي كلاس زبان ميرفتم ولي الان كه موقعيتش پيش اومده بايد بيشتر خودمو تقويت كنم.برام هم مهم نيست اون مرد انگليسي بلده يا نه! حتي فكرشم نكن من اونجا عربي حرف بزنم.هيچ وقت عربيم خوب نبوده و نميتونم خوب باهاش كنار بيام

با يك ساعت تاخير رفتم خونه و شايد مامانم دعوام كنه ولي اشكالي نداره

كليد انداختم و درو باز كردم ولي يهو قلبم ايستاد! پدرم با يه صورت عصباني جلوي در ايستاده بود و يهو داد زد:
"كدوم گوري بودي؟"

"كتاب فروشي"

خلاصه جواب دادم و فكر نكنم حرف بدي زده باشم چون اون با قدماي بلند جلو اومد و بعد جاي دستاشو روي گونه ام احساس كردم

صداي بريده شدن نفس مادرمو شنيدم.دستمو روي گونه ام گذاشتم.برام عادي شده.چيز جديدي نيست.

"الان ديگه خق نداري هر قبرستوني دلت خواست بري.الان موقعيتت عوض شده"

جواب ندادم به جاس مستقيم توي اتاقم رفتم و درو بستم

خرماها هنوز سر جاشون بودن پس دوتا خرما برداشتم و خوردم.لازم نيست براي كاري كه پدرم كرد گريه كنم چون عادت كردم.

اون مرد بايد از من تشكر كنه چون من ميتونستم سر سفره عقد بگم نه و اونو بدبخت كنم تا مجبور بشه بدهيشو بده ولي من نكردم چون خانواده مو دوست دارم.بدبختي رو قبول كردم تا به اون فشار نياد و اون حتي نميخواد بعد از اين تظاهر كنه كه دوسم داره

الان نسبت به ديروز روحيه بهتري دارم پس تصميم گرفتم درس بخونم

تمام مشقا رو انجام دادم و وقتي تموم شد به ساعت نگاه كردم... نه شب

به بدنم كش و قوسي دادم و همون موقع مادرم در زد و بعد درو باز كرد.من گفتم بياد تو؟ يادم نمياد!

"اين...اين براي توـه.سحر ببخشـ..."
اون داشت حرف ميزد ولي من سريع گفتم:
"اشكال نداره چيز تازه اي نيست.مرسي مادر"
و نامه و اون جعبه كوچيك رو ازش گرفتم و درو بستم

روي تخت نشستم و نامه رو از تو پاكت در آوردم

«همسر عزيزم»
نامه رو اينطوري شروع كرده بود...اوق

«اميدوارم به اين وضعيت عادت كرده باشي.امروز موقع رفتن به مدرسه حلقه دستت بود ولي وقتي به كتاب فروشي رفتي انگشتت خالي بود و اين باعث ناراحتي من شد»

به درك!

«درك ميكنم اگه تو مدرسه اون رو دربياري ولي وقتي از مدرسه خارج شدي،بايد اونو دستت كني
اينجا همه دارن تلاش ميكنن تا خونه رو براي تو آماده كنن»

داره از بقيه زن هاش كار ميكشه؟

«ولي من منتظر ميمونم تا به وقتش تورو ملاقات كنم خوشگلم»

هميشه بهم ميگفتن كه من چهره زيبايي دارم ولي حالا كه اين گفته،از صورت خودم متنفر شدم

«دوستت دارم
خواب هاي خوب ببيني
ياسر»

ميگن مردا هرچقدر پير بشن احساساتشون بيشتر ميشه!

الان بايد بره براي نوه هاش قصه بگه...نه؟
نامه رو كنار گذاشتم و جعبه رو باز كردم
يه دستبند طلا سفيد كه خيلي ظريف و خوشگل بود... ولي قرار نيست من از اين هديه ها استفاده كنم پس كنار گذاشتمش

از اتاق بيرون رفتم و تو آشپزخونه چندتا لقمه غذا خوردم.مسواك زدم و به اتاقم برگشتم.تو كل اين مدت پدرم فوتبال نگاه ميكرد و مادرم تو حياط با گل هاش سرگرم بود

درو بستم و سمت تخت رفتم. موهاي بلندمو كه از يك طرف يافته بودم،باز كردم و دورم ريختم.عادت ندارم با موهاي بسته بخوابم.

گوشيمو برداشتم و چك كردم.هيچ خبر نبود.چراغ رو خاموش كردم و خوابيدم... خدا ميدونه بعد از اين روز ها ميتونم انقدر راحت بخوابم يا نه...

-------------------
از دوتا قسمت ديگه جاهاي مهم شروع ميشه
تا اينجا نظرتون چيه؟
دختره خيلي بدبخته!نه؟
ولي وقتي از ايران بره اون روش بالا مياد...
اينو گفتم تا فكر نكنيد دختره خيلي ساده است فقط احترام پدرشو نگه ميداره و داستان قرار نيست تا آخر انقدر خسته كننده بمونه
به قول سحر اون پيرمرده مياد و كلا چندتا قسمت آينده رو بيشتر دوست دارم 😂

ForcedWhere stories live. Discover now