Chapter 26

637 85 33
                                    


"پس چرا گفتي ازت متنفرم؟"
ياسر پرسيد وقتي توي سالن نشيمن نشستيم

به سقف نگاه كردم و كلمات با شيطنت از دهنم بيرون اومدن:
"دروغ گفتم"

من واقعا دروغ گفتم.فقط ميخواستم واكنشش رو ببينم.هيچ وقت فكر نميكردم اين جوري بشه... هيچ وقت هم فكر نميكردم انقدر دلم براش تنگ بشه

حالت صورتش عوض شد و با عصبانيت گفت:
"تو نميتوني همين جوري راه بري به من دروغ بگي"

راه برم دروغ بگم؟يه جوري ميگه انگار خيلي باهم مكالمه داشتيم.اين اولين دروغم بود چون بقيه حرفام و تيكه انداختن هام حقيقت بود...اون موقع!

"من كه چيز خاصي نگفتم"
عصبانيتش منو ترسوند ولي سعي كردم خونسرد و با اعتماد به نفس به نظر برسم

"چيز خاصي نگفتي؟من دو هفته لعنتي توي هتل بودم.حتي مجبور شدم زيرپوش هم از مغازه دوباره بخرم"
من چيزي نگفتم و اون ادامه داد:
"سحر دوستت دارم با ازت متنفرم خيلي فرق داره"
اين دفعه لحنش آروم بود

به جمله دومش توجه نكردم و گفتم:
"پس خوبه!لباس جديدت خيلي بهت مياد"
گفتم و به لباسش اشاره كردم.پيرهن مردونه سفيدش دكمه هاي مشكي داشت و بندي كه باهاش آستيناشو بالا داده بود چهارخونه سفيدمشكي بود.اون پيرهن خيلي جذب بود و بازو ها و عضله هاي سينه و شكمشو خيلي خوب نشون ميداد

اون جوري بهم خيره شد كه انگار داره تو دلش بهم فحش ميده.من خنديدم و گفتم:
"چيه؟"

اون لبخند زد و با لحن شيريني گفت:
"خنده قشنگي داري و..."

دو ثانيه مكث كرد و ادامه داد:
"خيلي رو مخي"

وقتي اين حرفو زد پريدم چون صداش بلند و لحنش خشن بود

"چرا؟چون نميذارم موفق بشي و باهام دعوا كني؟"

"دقيقا"

"من گشنمه"
ناله كردم

"به من ربطي نداره"
اون خيلي تند گفت

بهم برخورد!خيلي!با اخم گفتم:
"به تو ربط داره! دو هفته گذاشتي رفتي و..."

احساس كردم اگه جمله مو ادامه بدم خيلي تحقير ميشم.عمراً اعتراف كنم كه چقدر بهش وابسته شدم پس ادامه ندادم و خداروشكر ياسر گير نداد و گفت:
"شايد اگه تو اون جوري نميگفتي من دو هفته نميرفتم"
انگار منتظر بود حرفم زودتر تموم بشه تا بهم بپره

براي دراماتيك كردن سرمو گرفتم و گفتم:
"سرم درد گرفت!چقدر حرف ميزني"
و اون چشماش گرد شد و دوباره ردي از عصبانيت تو چشماش به وجود اومد

با هم تو راهرو رفتيم تا بريم توي آشپزخونه.با توجه به اينكه الان ساعت از نيمه شب گذشته پس خدمتكارهاي كمي توي خونه هستن و خدمتكارهاي آشپزخونه جزوشون نيستن

وقتي داشتيم تو راهرو قدم ميزديم ياسر صداشو صاف كرد و خيلي جدي و خشك گفت:
"نميخوام شبت رو خراب كنم ولي بذار يادآوري كنم كه تو نميتوني ديگه با من اين جوري حرف بزني"

اوه يادم اومد!يادم رفته بود مرد سالاري اينا از چيزي كه تو خانواده خودمون بود بيشتره
هوفي كشيدم و هيچي نگفتم

انگار اعصاب اون خرد شد و گفت:
"فهميدي؟"

پوزخند زدم و گفتم:
"بله قربان"

اون حتي نبايد فكرشو بكنه كه منم مثل بقيه زن هايي كه ازش اطاعت ميكنن ميشم ولي امشب اصلا حوصله بحث ندارم
اون آه كشيد

من در آشپزخونه رو باز كردم و چند تا تخم مرغ برداشتم و نيمرو درست كردم و جلوش گذاشتم. براي دختري مثل من كن هيچوقت اجازه نداشته حتي ظرف بشوره تا دستا و ناخوناش خراب نشه همين نيمرو هم خيلي خوبه

اون با تمسخر داشت نگاهم ميكرد بعد برگشت و رفت سمت يخچال و يه ظرف غذا بيرون آورد.

البته كه آشپزها غذا كنار گذاشتن و البته كه من اين وسط ضايع شدم

ياسر با همون پوزخند جذابش گفت:
"ميدوني؟من ترجيح ميدم..."
حرفشو قطع كردم.دستمو به نشونه هشدار جلوش گرفتم و گفتم:
"جرئت داري اونو بخور"

"من چند دقيقه پيش بهت چي گفتم؟"
بهم پريد

واقعا فكر كرده برام مهمه؟!

من چشمامو براش ريز كردم و از نيمرو قسمت خودمو خوردم و از آشپزخونه رفتم بيرون

صداي ياسر رو شنيدم كه اسممو صدا ميكرد.من بهش اجازه نميدم همون جهنمي كه پدرم تو ايران برام ساخته بود رو برام بسازه يا همون جوري كه پدرم با مادرم رفتار ميكرد با من رفتار كنه...ديگه نه!

در اتاق رو باز كردم و رفتم توي كمد لباس خوابمو پوشيدم وقتي در اومدم و ديدم ياسر هنوز نيومده لبامو از حرص روي هم فشار دادم بعد رفتم سمت دست شويي.مسواك زدم و بيرون اومدم.ياسر روي تخت نشسته بود و فقط شلوارش تنش بود.سيكس پكش پاهامو سست كرد و بدون توجه بهش رفتم روي تخت و پشت بهش دراز كشيدم

ياسر دستشو روي بازوم گذاشت و گفت:
"الان باز دوباره قهري؟"

"نه من بچه نيستم"
خيلي تند گفتم

اون پيش خودش خنديد و زمزمه كرد:
"دارم ميبينم"

ولي من شنيدم به خاطر همين محكم سمتش برگشتم و گفتم:
"من بچه ام؟"

ياسر دستشو به نشونه دفاع بالا آورد و با خنده گفت:
"نه نه فقط..."

"باشه نميخواد به خودت فشار بياري"
گفتم و به سقف نگاه كردم

وقتي دست ياسر روي شكمم حركت ميكرد لرزيدم و چون لباسم توري بود ميتونستم به خوبي گرماي دستشو حس كنم كه هرلحظه داشت پايين تر ميرفت و باعث ميشد موهاي تنم سيخ بشه

"اين لباس خوابت رو خيلي دوست دارم"

ضربان قلبم بالا رفت و نفس كشيدن برام سخت شده بود.اين حس مثل دفعه اول نبود.مشكلي نداشتم

دستاي ياسر روي لبه لباس خواب قرار گرفت و گفت:
"ولي وقتي بيشتر ازش خوشم مياد كه از تنت درش بيارم"

و توي يك ثانيه لباس خواب ديگه تنم نبود

-------------------
Just how fast the night changes 😐

ForcedWhere stories live. Discover now