Chapter 25

633 80 26
                                    


"چرا اون كارو كردي؟"
وقتي كنارش توي بالكن ايستادم،پرسيد

مثل ياسر آرنج هامو روي لبه ي بالكن گذاشتم و به ستاره هاي آسمون شب خيره شدم...مثل اين مردي كه كنارم ايستاده

نفس كشيدم...يه نفس عميق.انگار داشتم با اين كار توي دَمم مقدار زيادي گاز طلايي و نقره اي رو وارد بدنم و با بازدمم گاز هاي سياه رو بيرون ميدادم

همينه! ميخوام زندگي كنم!ميخوام نفس بكشم! ميخوام از اين به بعد چيزاي روشن و خوب رو وارد زندگيم كنم و بجنگم تا بدي هارو بيرون كنم
ياسر سرشو سمت من برگردوند و به چشمام خيره شد و منتظر جواب بود.يك لحظه هم بهش نگاه نكردم فقط حركت سر و نگاه سنگينشو حس كردم

"من تو ايران تنها نبودم..."
گفتم و اون هيچ جوابي نداد،فقط منتظر موند

"كسايي بودن اطرافم كه بهم اهميت ميدادن؛منو تو نعمت بزرگ كردن...چندتا دوست داشتم كه كافي بود فقط تو خودم برم تا اونا بخوان هركاري بكنن تا مشكل منو برطرف كنن"

"اينا به من ربطي نداره سحر..."
اون انگار داشت ناله ميكرد.يكم بهم برخورد!من داشتم باهاش براي اولين بار مثل آدم حرف ميزدم

"اونا منو دوست داشتن ولي..."
يكم مكث كردم.گذشته ام منو ميرنجونه...نميخوام اونو يادآوري كنم نه به خودم و نه به هيچ كس ديگه اي پس ادامه دادم:
"تو...من تاحالا نگران هيچ كدوم شون نشده بودم...اين يه حس جديد لعنتي بود"

اعصابش خرد شده بود...اينو ميدونم چون داشت دستشو پشت گردنش ميكشيد

"سحر فقط بگو چرا اون كارو كردي"

رومو از ستاره ها گرفتم و به ياسر پشت كردم.يه نفس عميق كشيدم.سمتش برگشتم.اون هنوز بهم خيره شده بود

چشماش يه رنگ خاصيه كه قلبمو ميلرزونه...
لبمو گاز گرفتم تا جلوي اشكامو بگيرم

"چون دلم برات تنگ شده بود"

حالت چشماش تغيير كرد.اخماش باز شد
اشكام ريخت ولي سريع پاكشون كردم و يه لبخند زدم و گفتم:
"به هرحال...ببخشيد كه اون كار رو كردم"
و برگشتم و سمت در حركت كردم

چشمام رو يه لحظه بستم و سرجام ايستادم
اون لحظه برام مرور شد... يادم اومد چجوري سمتش دويدم.
يادم اومد داشتم ميمردم تا فاصله مون رو كم كنم.يادم اومد چجوري گرماي بدنش رو حس كردم وقتي دستام دور كمرش حلقه شد. يادم اومد چجوري سرم روي سينه اش قرار گرفت و بازو هاشو دورم حلقه كرد و سرشو روي سرم گذاشت.بوش يادم اومد.صداي ضربان قلبش يادم اومد

چه بلايي داره سرم مياد؟

اشكام دوباره روي گونه هام ليز خوردن و پايين اومدن ولي من اين دفعه پاكشون نكردم.لبامو گاز گرفتم تا صدايي ازم در نياد

اين دفعه نوبت من بود تا سوپرايز بشم وقتي دستاي قويش دورم حلقه شد و منو به سمت سينه اش كشيد

آرامش توي تمام بدنم حركت كرد و يه حس عالي بهم داد

دندونام لب هام رو رها كرد وقتي يه خنده روي لب هام نشست

لباش از پشت روي گونه ام قرار گرفت و حس منو بهتر كرد.اين يه حس جديد بود!حس اينكه پروانه ها توي شكمم پرواز ميكنن.حس اينكه يه تكيه گاه داري...

اين دفعه جلوشو نگرفتم،هلش ندادم عقب و اون مجبور نبود به زور گونه هام رو ببوسه...اين دفعه براي جفت مون فرق داشت

دستامو روي دستاش گذاشتم و اونا رو از دورم باز كردم.سمتش برگشتم و به چشماش خيره شدم و يه لبخند زدم

"نميخواي هلم بدي عقب؟"
اون گفت و پوزخند زد

"نوچ"
گفتم و ابروهامو بالا انداختم

چشماي ياسر برق زد و يه لبخند بزرگ روي لب هاي خوشگلش نشست

دستاش صورتمو قاب گرفت و به چشمام خيره شد
نگاهش از چشمام به لب هام مدام حركت ميكرد و صورتش هرلحظه نزديكتر ميشد

پروانه هاي تو شكمم داشتن تندتر پرواز ميكردن. انگار...انگار جشن گرفته بودن

ضربان قلبم تندتر شده بود.نفس نميتونستم بكشم.انگار زمان ايستاده بود، انگار ستاره ها منتظر اتفاقي كه قرار بود بيفته،با يه بسته پاپ كورن نشسته بودن

انقدر نزديك شده بوديم كه بتونم نفساي گرمشو حس كنم و اين هيجان و استرسمو بيشتر ميكرد
توي چشماي هم گم شده بوديم تا اينكه لب هاش روي لب هام قرار گرفت

اولين بوسه ي واقعي ما...

اين فكر باعث شد روي لب هاش لبخند بزنم
اون براي يه ثانيه لب هاشو برداشت و با خنده و سريع گفت:
"ميخندي،ها؟"

و دوباره لب هاش،لب هامو لمس كرد.دهنش رو يكم باز كرد و من رو هم وادار كرد تا دهنم رو باز كنم.بوسه مون عميق تر شد وقتي زبونامون همديگه رو ملاقات كرد. ميدونم ناشي بودم ولي من هم بوسيدمش

وقتي بالاخره تصميم گرفت بس كنه همون جور كه چشمامون بسته بود پيشوني هامون رو روي هم گذاشتيم

باز هم لب هامو گاز گرفتم ولي اين دفعه براي اين بود كه جلوي خنده مو بگيرم.جوري كه اون بفهمه تقريبا زمزمه كردم:
"چرا اون كارو كردي؟"

اون سعي نكرد جلوي پوزخندشو بگيره ولي بعد با لحن كاملا جدي گفت:
"چون من دوستت دارم"

----------------
اين قسمت رو هم خيلي دوست داشتم☺️
زندگي شيرين ميشود...😂
ولي من هنوز به اينا اميدي ندارم 😐
شب بخير همگي😴

ForcedWhere stories live. Discover now