Chapter 39

534 78 29
                                    


به محض اينكه وارد بيمارستان شديم و من مشكل سحر رو به پرستارها گفتم،اونا سحر رو بردن به بخش مراقبت هاي ويژه

ديوانه وار پشت سر آمبولانس رانندگي ميكردم.افكار و مشكلاتم بهم هجوم آوردن. اينكه بايد به سحر زودتر بگم،سحر اصلا به هوش مياد؟ و اينكه بچه مون چي ميشه...

لعنتي من اصلا نپرسيدم اونا چي كار كردن كدوم وسيله رو انتخاب كردن

عايشه با آمبولانس اومد و من و احمد با ماشين من اومديم

توي راهرو جلو و عقب ميرفتم و از استرس زياد نميدونستم چيكار كنم.سر عايشه داد بزنم يا شوهرش، سر پرستار ها كه زودتر كارشونو انجام بدن يا سر سحر كه انقدر احمقه كه بعد از همه ي اين دردهايي كه كشيد حتي شك نكرد بارداره...

پرستار ها و دكترها به سرعت يه كارايي ميكردن چون درحال ورود و خروج از اون اتاق بودن

عايشه گريه ميكرد.نميدونم اين به خاطر سحر بود يا دادي كه احمد سرش زد.يك لحظه دلم براش سوخت و ميخواستم برم دلداريش بدم ولي اون فقط داشت گريه ميكرد درحالي كه زن و بچه من دارن جون ميدن

اگه...اگه سحر طوريش بشه خودمو نميبخشم. من به خودم قول دادم ازش مراقبت كنم و حالا...اون ممكنه بره

حتي فكر اينكه ممكنه سحر رو از دست بدم يه لرزشي توي بدنم احساس كردم...يه لرزشي مثل ترس!بهش عادت كردم قرار نبود اين جوري بشه من فقط ميخواستم بهش پناه بدم و الان ميدونم اگه اتفاقي براش بيفته من ميميرم

وقتي بعد از حدود چهار ساعت حركات پرستارها كمتر شد و بالاخره دكتر بيرون اومد سمتش دويدم و با لكنت پرسيدم:
"حا...حالش چطوره؟"
نگراني تو صدام كاملا واضح بود

"نسبت تون با اون چيه؟"
اون پرسيد

واقعا معلوم نيست؟!

"شوهرشم"

دكتر يه دستشو روي شونه ام گذاشت و يكم بهم نزديك تر شد.توي چشمام نگاه كرد و گفت:
"چرا رفتيد جايي كه براش خطر داره؟"

"من نميدونستم قراره كجا برن...و خودش هم خبر نداشت از اينكه...از اينكه بارداره"

خب اين يكم خجالت آوره...يكم نه!خيلي!

اون يه جوري بهم خيره شد كه انگار داره از تعجب ميميره ولي الان وقت اين حرفا نيست پس پرسيدم:
"حالش...حالش چطوره؟"

"بچه يا مادر؟"

"مادر"
حتي مكث هم نكردم.من اون بچه رو بدون سحر نميخوام...اين يه چيز مشخصه

اون مرد يه لبخند زد و گفت:
"جفت شون از خطر رد شدن؛خيلي شانس آورديد در حقيقت معمولا بچه سقط ميشه"

يه نفس راحت كشيدم.انگار بار سنگيني از روي شونه ام برداشته شد.ميتونستم اون موقع داد بزنم من سحر و بچه مو هنوز دارم!

عايشه وقتي بالاخره دست از گريه برداشت و سرشو بلند كرد،نگاهش به ما افتاد.بدون معطلي سمت ما دويد و گفت:
"حالش خوبه؟"

"بله.دقيقا چي شد كه حالش بد شد؟"
دكتر گفت و دوباره عايشه بغض كرد ولي تونست خودشو كنترل كنه و گفت:

"روي تويوپ بود بعد يهو يكي بهش خورد.تويوپ برعكس شد و افتاد توي آب بعد..."
مكث كرد.انگار ميخواست بغضشو دوباره قورت بده بعد ادامه داد:
"از آب بيرون رفت و شروع كرد به راه رفتن.دستش روي شكمش بود.من تعجب كردم كه چرا رفت بيرون.دنبالش رفتم و وقتي پشتش رسيدم اون از حال رفت و من تونستم بغلش كنم"

"اگه بازي هيجاني تري رفته بود مطمئنا بچه ميفتاد و وضع خودش هم خطري ميشد.به موقع رسيد بيمارستان امشب مرخص ميشه ولي بايد بهش برسيد و كارهاي دكتر زنان هم خودتون ميدونيد"

دكتر گفت وبعد از اينكه ازش تشكر كردم رد شد و رفت

يه نفس راحت كشيدم اصلا دوست ندارم توي بيمارستان با سحر دعوا كنم

حدود نيم ساعت بعد سحر با كمك پرستارها بيرون اومد و بعد پرستارها اونو به من سپردن.سحر اصلا به من نگاه هم نكرد.
دستمو دور شونه اش گذاشتم و سمت ماشين بردمش

توي طول راه هيچ حرفي نزد.اين سكوتش آزارم ميداد چون من دلم نميخواد چيزي رو توي خودش نگه داره هرچند شايد داشت ملاحظه احمد و عايشه رو ميكرد

اون فقط به دستاش خيره شده بود و هيچ حسي توي چهره اش نبود و اين بيشتر منو ميترسوند
توي حياط عمارت پارك كردم و همون جا احمد و عايشه سوار ماشين خودشون شدن و رفتن...چه مهموني اي شد!

وقتي مشغول خداحافظي با احمد بودم، سحر بدون اينكه من متوجه بشم خودش رفت توي
عمارت.سمتش دويدم تا كمكش كنم.به سختي راه ميرفت و قدماش كوتاه بود

دستشو گرفتم و سمت آسانسور رفتيم.من ميخواستم اون توي آرامش باشه ولي اين آرامشش داشت اعصابمو خرد ميكرد

در اتاق خواب رو باز كردم.سحر خودش مسير حمام رو پيش گرفت و من گذاشتم تنهايي بره توي حمام

واقعا نميدونستم چيكار كنم پس رفتم و روي تخت نشستم.خاطرات توي ذهنم مرور شد...اون دفعه اي كه با هم رفتيم حموم خيلي شيرين بود ولي حيف كه از كل مدتي كه با هم زندگي كرديم فقط چند روز آشتي بوديم

در حمام باز شد و بالاخره تونستم صداي سحر رو بشنوم:
"ياسر...من نميتونم..."

منظورشو فهميدم.ميدونستم كه راحت نيست تا جمله شو كامل كنه پس زود گفتم:
"باشه"

و رفتم تا كمكش كنم

...

بعد از اينكه جفت مون حموم كرديم اومديم بيرون و بعد كمكش كردم تا لباس بپوشه.حاضرم براش هركاري بكنم تا دوباره اون جوري روي تخت بيمارستان نبينمش

بالاخره رفت روي تخت خوابيد.نميخواستم اون شب رو براش طولاني تر كنم پس بدون اينكه حرفي بزنم كنارش دراز كشيدم.

خوابم نبرد چون يه فكر مدام توي ذهنم تكرار ميشد...

اين حالت سحر عادي نيست...فردا قراره روز طولاني اي داشته باشم!

ForcedWhere stories live. Discover now