Chapter 22

550 75 17
                                    


دو هفته... دو هفته لعنتي گذشت و اون هنوز برنگشته...

حتي براي خدمتكارها هم عجيبه.اينجا همه دلشون براي اون عوضي تنگ شده

روز اول يكم عذاب وجدان داشتم.رفتم توي كتاب خونه و خودمو با كتاباي مختلف سرگرم كردم.يه حسي بهم ميگفت نمياد ولي من منتظر بودم...

روز دوم شد و اون نيومد؛حسابي گشنه ام بود، رفتم پايين و يه چيزي خوردم.مرضيه گفت تاحالا نشده ياسر بيشتر از يك شب بيرون خونه باشه و بهم اطمينان داد كه مياد ولي من شك داشتم...

روز سوم به خودم رسيدم و رفتم پايين.توي راهرو ها مثل يه دختربچه سه ساله ميدوييدم و ميخنديدم...احساس آزادي ميكردم!

تا يك هفته بعد خودمو با زمين هاي ورزش و استخر سرگرم ميكردم و اصلا نميفهميدم زمان چه جوري ميگذره!

روز يازدهم با زبون اشاره از پيرمردي كه باغبون بود خواهش كردم تا گل كاشتن رو بهم ياد بده. مادرم بيشتر اوقات خودشو با اين كار سرگرم ميكرد و من مسخره اش ميكردم ولي الان...خودم براي رهايي از اين نگراني و هزار تا فكري كه تو سرمه به گل كاشتن پناه بردم.اون روز هم خورشيد غروب كرد و...اون نيومد!

روز دوازدهم احمد زنگ زد و گفت ميخواد با همسرش به عمارت ما بيان.من بهش گفتم كه خيلي خوشحال ميشم كه بياد ولي ياسر نيست و حرفي كه احمد بعدش گفت،نگراني منو صد برابر كرد! اون گفت كه هرچي به موبايل ياسر زنگ ميزنه بر نميداره و مجبور شد به تلفن خونه زنگ بزنه

احمد وقتي متوجه لرزش توي صدام از نگراني شد، بهم خاطر جمعي داد كه بعضي وقتا ياسر تماس هاشو رد ميكنه پس هنوز زنده است و اين يكم از عذاب وجداني كه بهم حمله كرد،كم كرد

روز سيزدهم تصميم گرفتم به بخش شرقي عمارت،جايي كه تاحالا نرفته بودم،برم. سالن هاي بزرگ مثل سالن برگزاري جشن و مراسم، سالن كنفرانس،سينما،سالن اصلي غذاخوري و... اونجا بود ولي دقيقا ته راهرو يه در كوچيك بود كه توجه منو جلب كرد و دركمال تعجب،قفل نبود!

اون اتاق نسبت به بقيه سالن ها كوچيك بود و ميتونستم صندوق ها و كمدهايي رو دورتادور اتاق ببينم.

جلوتر رفتم و در اولين صندوق رو باز كردم...لباس نوزاد؟ اولين جمله اي كه از خودم پرسيدم بعد ديدن اونا بود...

بقيه صندوق ها براساس تغيير سن لباس هاي مختلفي داشتن و كم كم صندوق ها تبديل به كمد ميشدن.همه لباسا پسرونه بودن...اسپرت،مجلسي حتي پيژامه و زيرپوش هم بود...

وقتي به آخرين كمد رسيدم و درشو باز كردم يه نفس عميق كشيدم...اين همون بوي ياسر بود كه چند روز پيش تو آغوشش تنفس ميكردم... اينا لباساي ياسره!

گرماي قطره هاي اشك روي گونه هام رو حس كردم.زود با پشت دستم پاكشون كردم و براي كنترل احساساتم سريع از اون اتاق بيرون اومدم و سمت اتاق خواب خودمون دويدم
اتاق خواب خودمون...

ما... من و اون... من... پس اون كجاست؟

چرا هيچ وقت توجه نكرده بودم؟چرا هيچ وقت توجه نكرده بودم كه دارم وابسته ميشم؟ به بوسه اش، به بغل كردناش، به فاصله اي كه روي تخت مجبور بود از من بگيره، به...به دعوا كردن باهاش!

مسخره ترين نقشه اي كه تاحالا كشيدم همين دعواي آنچناني با ياسر بود

امروز...دو هفته از رفتن اون ميگذره

روي تخت خوابيدم و به سقف زل زدم درحالي كه بالشش رو محكم توي بغلم گرفتم و يه قسمتيشو روي بينيم گذاشتم تا بتونم بوي خوبشو نفس بكشم.ميدونم احمقانه است! از دلتنگ شدن من براي كسي كه ازش متنفرم گرفته تا گم شدن اون تو شهر خودش! مطمئناً اون هرجا بره چندتا باديگارد پيشش هستن ولي...

نميدونم فقط احمقانه است!

من به كسي كه ازش متنفرم وابسته شدم.اين حس لعنتي رو درك نميكنم

مگه من همسرش نيستم؟چرا منو اينجا تنها گذاشته؟ چرا رفت؟چرا انقدر طولاني رفت و هنوز برنگشته؟

سكوت اتاق با چند بار زده شدن در شكسته شد

"بيا تو"
درحالي كه هنوز به سقف خيره شده بودم،گفتم

"سحر؟نميخواي بس كني؟آقا تو خطر نميفتن"
صداي مرضيه تو گوشم پيچيد

"تو ميدوني چه حسي داره وابسته شدن؟"

"بله"
اون خلاصه جواب داد

"تاحالا كسي كه تورو به خودش وابسته كرده تورو تنها گذاشته؟"
صدام مثل كسايي بود كه شكست عشقي خوردن

"نه"
اون انگار ديگه كم آورد

"پس نميتوني درك كني"
گفتم و نگاهمو از سقف گرفتم و پشتمو به مرضيه كردم
"ميتوني بري"

"راستي!كوثر اومده"

ForcedWhere stories live. Discover now