Chapter 20

559 72 1
                                    


چشمامو بستم تا خودم و هورمونام رو كنترل كنم.يه پسر چقدر ميتونه جذاب باشه؟يه نفس عميق كشيدم و بدون توجه به اون حرف و حركت ياسر رو به احمد گفتم:
"سحر هستم.از ديدنت خوشبختم"

"ميدونم!ياسر خيلي ازت تعريف كرده بود.پدرت چطوره؟"

اون گفت و وقتي حال پدرم رو پرسيد نفسم بريد و با ناراحتي سرم رو پايين انداختم

ياسر دستشو پشتم كشيد و با عصبانيت رو به دوستش گفت:
"اون خوبه"
و به احمد چشم غره رفت

"آهان!گرفتم!ببخشيد حواسم نبود!لعنتي!ببخشيد من نميخواستم شب مهمونامو خراب كنم"
احمد با نگراني به من گفت

بهش لبخند زدم و گفتم:
"اشكالي نداره.عروست خيلي خوشگل شده"
و به عروس اشاره كردم

اون به سمت عشق زندگيش برگشت و با لبخند گفت:
"آره...شما دوتا بايد بيشتر باهم آشنا بشين بعد از امشب"

فكر اينكه قراره يه دوست اينجا پيدا كنم باعث شد يه خوشحالي زيادي كل بدنمو بگير و با همون لبخند جواب دادم:
"خوشحال ميشم"

اون ياسر رو بغل كرد و گفت:
"مرسي كه اومدي!من بايد برم به بقيه مهمونا هم سر بزنم رفيق.راستي!پنج دقيقه ديگه موقع رقصه!شما هم بايد بياين"

"باشه"
ياسر گفت و لبخند زد

يه رقص؟من و ياسر بايد مثل يه زوج عاشق و خوشحال برقصيم؟هرگز!

"چي شده؟"
اون وقتي حالت صورتمو ديد پرسيد

"من نميخوام با تو برقصم"
خيلي رك جوابشو دادم

اون خنديد و گفت:
"اوه عزيزم متاسفم!ديگه دير شده"

اين پنج دقيقه خيلي سريع گذشت و انگار به التماس هاي من كه ديرتر بگذره توجه نكرد
ياسر دستمو گرفت و به اون قسمتي كه براي رقص بود رفتيم.دقيقا وسط سالن احمد و همسرش ايستاده بودن و بقيه اطراف اونا بودن.
همه انگار آماده اين رقص بودن ولي من بلد نيستم!من واقعا بلد نيستم!

ياسر لبخند زد و دستاي منو گرفت و گذاشت روي شونه هاش و خودشم دستاشو روي پهلوهاي من گذاشت.آهنگ شروع شد و من سعي كردم هرچي فيلم تاحالا ديدم كه از اين صحنه ها داشته رو به ياد بيارم

خب...رقص بدي نبود البته اگه اون سه باري كه پاي ياسر رو لگد كردم در نظر نگيريم.اون عالي ميرقصيد و من اصلا نميخوام به اين فكر كنم كه از كجا انقدر خوب بلده و اصلا قبلا با كي ميرقصيده.اون با يه لبخند فريبنده به من خيره شده بود و نگاهش منو جذب خودش ميكرد و توي دلم يه چيزي حس ميكردم

بعد از اون چند تا برنامه ديگه هم داشتن ولي من توجه نميكردم و فقط به ميز و كيفم خيره شده بودم.ميدونم ياسر از اين رفتار من ناراحت بود ولي خب واقعا دست خودم نيست!من بين اين مردم راحت نيستم و همه اونا منو به چشم يه غريبه نگاه ميكنن

توي اين مدت چند نفر اومدن و با ياسر سلام و احوال پرسي ميكردن و منم سعي ميكردم خوب برخورد كنم

وقتي يه دختر و پسر جوون اومدن و خودشونو معرفي كردن من حس خوبي نسبت به اونا نداشتم.فهميدم كه اونا خواهر و برادر بودن و دختره واقعا روي مخم رفته بود!اون ياسر رو از بالا تا پايين اسكن كرد.ميتونستم يه چيزي رو توي چشماش ببينم و اصلا از اون حالت خوشم نيومد چون اون يه نگاه كردن عادي نبود و باعث عصبانيت من ميشد جوري كه اون دختر به لب ها و اصلا همه جاي ياسر نگاه ميكرد و بعد قبل از اينكه برن به من پوزخند زد

ياسر به من گفت كه اونا بچه هاي يكي از صميمي ترين دوستاي پدرش بودن و اين حتي بيشتر منو عصباني كرد چون اين يعني اونا از بچگي همديگه رو ميشناختن

لعنتي اين ديگه چي بود؟

'از كي تاحالا انقدر روي ياسر غيرتي شدي؟'

همون صدا از ته مغزم بهم تيكه انداخت

من غيرتي نشدم فقط...خب شايد اين فقط به خاطر اينه كه هرچي باشه اون شوهر منه و من اصلا خوشم نمياد با يه زن ديگه زندگي كنم.با اينكه دوست ندارم بعضي وقتا حرفاي عاشقانه ياسر رو بشنوم ولي از طرفي هم اصلا دوست ندارم اونا رو با زن ديگه اي تقسيم كنم

ولي اين يه حس خيلي خوب بود كه ميديدم دخترا داشتن زيبايي ياسر رو ستايش ميكردن و با نگاهاشون انگار داشتن ميخوردنش چون بعد نگاهشون به دستاي تو هم قفل شده ما ميفتاد يه جوري ميشدن و اين پسر امشب با من رقصيد، با من فقط با لبخند حرف زد و به من خيره ميشد!
شام خيلي خوب بود و غذاهاي عربي اونقدرا هم بد نبود ولي من مرغ سوخاري رو ترجيح ميدادم

"اين اروپايي ترين عروسي اي بود كه تاحالا رفتم"
وقتي بالاخره مهموني تموم شد و ما به سمت ماشين برگشتيم گفتم.اون عروسي هيچيش شبيه عروسي آسيايي ها نبود!

ياسر خنديد و گفت:
"شايد به خاطر اينه كه من و احمد حدود شش سال خارج از اينجا بوديم"

پس با دوستش بوده!

"راستي!تو واقعا دانشگاه هاروارد تحصيل كردي؟"

"آره"
اون خلاصه جواب داد و منم ديگه سوال نپرسيدم.به صندلي ماشين تكيه دادم و سعي كردم بخوابم.اين طولاني ترين مدتي بود كه ما باهم دعوا نكرديم يا اون منو تحقير نكرد

...

وقتي چشمام رو باز كردم كه ياسر داشت منو روي تخت ميذاشت.اون خيلي آروم دستشو پشتم برد و زيپ پيرهنمو باز كرد و با دقت اونو از تنم در آورد.يه ترسي رو توي خودم احساس كردم ولي خسته تر از اوني بودم كه بخوام مقاومت كنم.اون كفشام رو هم در آورد.موهاي دم اسبيمو داد بالا و پشت گردنم سردي بالش رو احساس كرد و باعث شد بيشتر راحت بشم و بخوام بخوابم.تمام ترسي كه به وجود اومده بود از بين رفت وقتي اون پتو رو كشيد روم و آروم پيشونيمو بوسيد و من با خيال راحت گرفتم خوابيدم

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن