Chapter 32

513 78 15
                                    


هيچ وقت فكر نميكردم انقدر سخت باشه...
به كيميا چي بگم؟بايد خيالشو راحت كنم كه اينجا به من بد...خب تقريبا بد نميگذره ولي آخه كي
باورش ميشه؟

اون الان فكراي كثيفي داره ميكنه!

قلبم ايستاد وقتي خودمو جاي اون گذاشتم...
اگه...اگه كيميا يهويي غيبش ميشد و بعد از پدر و مادرش ميفهميدم كه با يه عرب تو سن كم ازدواج كرده و معلوم نيست ديگه كي ميتونم ببينمش
ديوونه ميشدم!

حتي نميتونستم تحمل كنم وقتي يه روز مريض ميشد و مدرسه نميومد... ما تابستونا هم بيشتر اوقات باهم بوديم

پدرم از اون خوشش نميومد...اون فقط ميخواست منو تو خونه زنداني كنه و يه جورايي منو آفتاب مهتاب نديده بزرگ كنه ولي موفق نشد...

خب...اگه يه دعواي حسابي باهاش نميكردم و اون چندتا نميخوابوند توي گوشم موفق ميشد ولي به دوستي من و كيميا ميارزيد

كيميا با شناختي كه از من داشت و ميدونست كه چه حسي به جنسيت مذكر دارم،حتما كلي دلش به حال من سوخته و ميدونم وقتي به ديوار خيره ميشه به چي فكر ميكنه...

اون مطمئنا موقعي رو تصور ميكنه كه من زير ياسر دارم جيغ ميكشم و التماس ميكنم...

كيميا يقيناً فكر ميكنه ياسر هرروز به من تجاوز ميكنه يا به نحوي اذيتم ميكنه

چه جوري بهش بگم ناراحت نباشه يا متقاعدش كنم كه اينجا اونقدرا هم بد نيست؟

اون حرفمو باور نميكنه و با خودش ميگه دارم براي دلگرمي اون فقط اين چيزا رو سرهم ميكنم و ميگم

اصلا چجوري ميتونم باهاش حرف بزنم؟اون مطمئنا فحشم ميده!ميگه چقدر عوضي و بي شعورم كه بدون خبر گذاشتم و رفتم و دوستي نه ساله مونو تموم كردم...

چجوري ميتونم اين مسئوليت رو بهش بدم كه بره و به بقيه دوستامون هم بگه من حالم خوبه؟

نه!اصلا لازم نيست همچين چيزي بهش بگم چون خودم ديروز تو اينستاگرام پست گذاشتم... پست!
بهتره برم ببينم كسي كامنت داده يا نه!

گوشيمو دوباره روشن كردم و رفتم توي ايستاگرام. ميدونستم اگه يه نفر بفهمه ميره و به بقيه هم ميگه و اونا هم ميان و ميبينن! پس تعجبي نكردم وقتي ديدم نزديك صدتا كامنت دارم.

متن كامنت ها معمولا مثل هم بود:
«سحر تورو خدا راستشو بگو»
«دلم برات تنگ شده عوضي كجايي؟»
«سحر؟تو كجايي اصلا دختر؟
«اينجا چه خبره؟اصلا تو كدوم گوري رفتي؟»
«يعني چيييييييي؟

و بقيه التماس كرده بودن كه جواب بدم
واقعا نميدونستم چه جوابي بدم!

خدا لعنتت كنه ياسر كه زندگي منو انقدر سخت و پيچيده كردي!جوري كه از دوستام هم خجالت ميكشم!

ديشب اصلا نخوابيدم و فقط به كيميا فكر ميكردم.هيچ كس نميتونه منو درك كنه...هيچ كس نميفهمه چقدر سخته اين موقعيتي كه من توش هستم

جلوي آيينه رفتم و كليپس رو باز كردم و موهام دورم ريخت.به خودم توي آيينه خيره شدم...

چقدر سنم بيشتر به نظر ميرسيد! چقدر لاغر شده بودم! چقدر خودم رو رها كردم!

يادمه تو ايران كه بودم خيلي به خودم ميرسيدم و نميذاشتم موهاي بدنم بلند بشه ولي الان ديگه هيچي برام مهم نيست...

ولي بايد باشه! الان ديگه من مجرد نيستم و اين وضعيتيه كه بايد باهاش بسازم!اگه اينجوري بمونم ممكنه فقط موقعيت خودمو بدتر بكنم!
بايد خودمو جوون نگه دارم تا احتمال اينكه فكر يه زن ديگه به ذهنش برسه رو كم كنم.اگه اين اتفاق بيفهمه زندگي من از ايني كه هست بدتر ميشه!

بهتره براي اينكه تصميم بهتري بگيرم يكم فكرمو آزاد كنم و به يه كاري خودمو مشغول كنم...
به خودم رسيدم!اول ابروهامو كه دراومده بود برداشتم و بعد رفتم توي حموم... كارم حدود دو ساعت طول كشيد و بعد از شستن خودم ميخواستم برم بيرون كه ديدم توي حموم هيچ حوله اي نيست و بقيه حوله ها توي كمد بيرونه!

چند دقيقه توي حموم ايستادم...نميدونم چرا شايد منتظر معجزه بودم تا چندتا حوله توي قفسه ظاهر بشه ولي...

صداي باز شدن در و قدم زدن رو شنيدم...

احتمالا مرضيه اومده اتاق رو مرتب كنه...خدايا شكرت ! مرضيه خوب موقعي اومدي!

جوري كه صدام به بيرون برسه داد زدم:
"مرضيه ميشه حوله بدي؟"

حدود سي ثانيه بعد در باز شد و من مثل احمقا همون طور كه پشت در ايستاده بودم تا ديده نشم،لبخند ميزدم...شايد احساس قهرمان بودن بهم دست داده بود...نميدونم چرا!

مرضيه دستشو آورد تو و دوتا حوله رو داد بهم.من با همون لبخند گفتم:
"خيلي ممنـ..."

لبخندم محو شد... من اون دست...اون انگشتر رو ميشناسم!
نفس بريده شد و با تعجب ادامه دادم:
"ياسر؟!"

---------------------
ياسر وارد ميشوددددد
😱😂

ForcedDär berättelser lever. Upptäck nu