Chapter 2

709 88 5
                                    


اين سه روز خيلي سريع گذشت و به دليل امتحانات هيچي ازش نفهميدم

امروز كه از مدرسه به خونه برم ميتونم پدرمو ببينم و نميدونم بايد از ديدنش خوشحال بشم يا ناراحت...هرچي باشه اون پدرمه!

"سحر!"
صداي بلند و زمخت معلم باعث شد از افكارم بيرون كشيده بشم و سرجام پريدم

"بـ...بله؟"

"گوش ميدادي؟"
معلم پرسيد و من سرمو به نشونه ي نه تكون دادم و تاسف و عصبانيت توي چهره اش معلوم شد... ولي خواست منو به چالش بكشه:
"در مورد عصر جاهليت اعراب چيزي ميتوني بگي؟"

"من فقط ميتونم ابراز نگراني بكنم براي اعراب اون زمان...چون اونا هنوز..."

من واقعا از اين آدما خوشم نمياد و هميشه فكر ميكنم اونا پايين تر از ما هستن و اين حسم با چيزايي كه تو تاريخ خوندم برام روشن شد

در هرصورت معلم نداشت حرفمو تموم كنم و با پوزخندي پرسيد:
"شما نژادپرست هستيد؟"

سرمو با افتخار تكون دادم و گفتم:
"بله"

"خب اشتباه ميكنيد!ميتونيد بشينيد!انگار سوال پرسيدن از شما فقط وقت كلاسو ميگيره.اين مبحثي كه ازت پرسيدم براي سالهاي قبل بود!با نمراتي كه داري ازت انتظار بيشتري داشتم"

اون زن تقريبا داد زد و لبخند و هرچي افتخار توي من به وجود اومده بود،پريد

نمره هاي من معمولا بالاست و خودم دليلشو نميدونم... من از بچگي هرچيزي رو يك بار ميشنيدم سريع ياد ميگرفتم و به خاطر همين مادرم آينده روشني رو برام تو ذهن خودش تصور ميكنه

كيميا با نگراني از اون طرف نيمكت به من نگاه ميكرد و چند ثانيه بعد يه تكه كاغذ جلوم گذاشت
«هنوزم تو فكري؟»

سمتش برگشتم و جوري كه معلم نفهمه سرمو به نشونه تاييد تكون دادم و كاغذو جلوي خودش گذاشتم

اون هم ديگه چيزي نگفت تا اينكه زنگ خورد
"ميشه فقط سعي كني برگردي به همون سحر قديم؟"
كيميا با ناراحتي گفت

"نه!و اگه تو اين سحر جديد رو دوست نداري ميتوني برگردي به قبل و ديگه اصلا با من دوست نباشي"
توي صورتش تقريبا داد زدم

بعضي وقتا دلم ميسوزه براش كه دوستي مثل من داره
"نه!سحر!وايسا!"

پشت سرم اينا رو گفت و سعي كرد به من برسه ولي جمعيتي كه بين مون بودن مانعش شدن
خودمو به سرويس رسوندم و منتظر همون چيزاي تكراري شدم

بعد چند دقيقه كه سرويس تكميل شد راننده حركت كرد...اون يه مرد ميانسال و مهربونه

"بچه ها!نظرتون درباره دوماه ديگه چيه؟"
اون مرد گفت و خنديد

صداي همه ي بچه ها دراومد و غرغر كردن...

آخه ما درمورد خرداد چه نظري ميتونيم داشته باشيم؟

تنها چيز خوبي كه اتفاق ميفته در طول اين دوماه،تولدمه كه ده روز ديگه ست و اونم براي اين دوست دارم چون پدرم فقط توي اين روز سعي ميكنه باهام خوب بشه

بالاخره به خونه رسيدم و درو باز كردم.از صداهايي كه از توي خونه ميومد ميتونستم بفهمم پدر و مادرم دارن دعوا ميكنن.سرمو به در چسبوندم تا حرفاشونو بشنوم

-اون بايد اين موضوع رو قبول كنه! ختم كلام
پدرم داد زد

-ولي سحر فقط پونزده سالشه
مادرم داره گريه ميكنه؟

-پونزده سال براي اين كار كافيه!

كار؟چه كاري؟من بايد چي كار كنم؟

-اون دخترته!
مادرم داد زد

صداي قدماي پدرمو شنيدم و بعد فكر كنم به مادرم سيلي زد

-ديگه صداتو روي من بلند نميكني!اين موضوع هم به نفع خودشه و هم ما!تو نميخواي دخترت تو ناز و نعمت زندگي كنه؟
پدرم هم سر مادرم داد زد

خب من واقعا نميخوام تو ناز و نعمت زندگي كنم!فقط ميخوام جايي باشم كه توش يكمي عشق هست
وقتي مادرم جوابي نداد و خونه ساكت شد،درو باز كردم و داخل رفتم

به محض ورود من به خونه پدرم با لحن خشك و خشني گفت:
"سحر!بيا ميخوام باهات حرف بزنم"

"سـ...سلام.چشم"

با لكنت گفتم.از الان ترس تمام وجودمو گرفته
وقتي به مادرم كه روي مبل نشسته بود و سرشو بين دستاش گرفته بود و گريه ميكرد،نگاه كردم، تو قلبم احساس درد كردم

ForcedWhere stories live. Discover now