Chapter 1

2K 109 12
                                    


"از مدرسه متنفرم...از هرچيزي كه به مدرسه ربط داشته باشه هم متنفرم"

كوله پشتيمو روي يه دوشم انداختم و با دوستم،
كيميا از كلاس خارج شديم

"هي...اگه مدرسه نبود ما الان باهم دوست نبوديم!"

"بيخيال كيميا!حالا به جز دوستيم باتو!"

وارد حياط شديم و قبل از اينكه خداحافظي كنيم كيميا دستمو گرفت و گفت:
"سحر!من واقعا نميفهمم تو چته كه انقدر از زندگيت ناله ميكني!مادرت كه اونقدر باهات دوسته!پدرت كه پولـ..."

نذاشتم حرفشو كامل كنه و تقريبا با عصبانيت گفتم:
"صدبار بهت گفتم پدرم و پولاش يه ذره هم برام ارزش ندارن!و اگه همه ي اين حرفا رو داري ميزني تا مقدمه چيني كني كه بهم بگي بايد با يه پسر دوست بشي..."

"ببين من هنوزم سر حرفم هستم و ميگم تو حداقل براي تفريحم كه شده بايد با يه پسر دوست بشي ولي الان اصلا قصدم اين نبود!"
اون ناله كرد

"مرسي بابت پيشنهادت.خداحافظ"
گفتم و منتظر جوابش نشدم و سمت سرويس دويدم
به راننده و هم سرويسيام كه معطل شده بودن سلام دادم و سر جام نشستم.سرويس حركت كرد و همون مسير هميشگي تا خونه رو طي كرد
راه تكراري،مردم تكراري،مغازه هاي تكراري...زندگي تكراري!

شايد دغدغه ي خيلي از هم سناي من باشه ولي من واقعا بريدم! تو زماني زندگي ميكنم كه بيشتر دوستاي من وقتي حرفي ميزنن خانواده شون به حرف شون گوش ميدن ولي تو خونه ي ما اينجوري نيست.حرف من هيچ ارزشي نداره
ما توي يكي از بهترين محله هاي تهران زندگي ميكنيم و زندگي اشرافي اي داريم.پدر و مادرم توي هرچيزي براي من آداب و قوانيني ميذارن و من بايد از اونا پيروي كنم

درست صحبت كنم،درست لباس بپوشم،با آدماي درست معاشرت كنم و حتي درست راه برم يا بشينم! بعضي وقتا به خودم ميگم من چرا بايد مثل دختراي بزرگ رفتار كنم وقتي فقط پانزده سالمه؟!

هيچ وقت من و مادرم سر از كار پدرم در نياورديم،نميدونيم اون مسافرت كاري كجا ميره يا اصلا شغلش چيه. تو خونه حرف حرف اونه! من و مادرم هركاري كنيم كه برخلاف ميل اون باشه،تنبيه ميشيم

هزاربار جلوي چشم من اون مرد،مادرمو كتك زده و از وقتي بچه بودم،جاي دستاشو روي گونه ام حس ميكردم

"سحر؟سحر نميخواي پياده شي؟"
به خودم اومدم.سرمو از روي شيشه برداشتم و خودمو جمع و جور كردم و پياده شدم

كليدمو انداختم و درو باز كردم.مادرم مثل هرروز به استقبالم اومد و بغلم كرد و بازم مثل هميشه در مورد اتفاقات مدرسه ازم سوال پرسيد و من خيلي خلاصه جواب دادم:
"مثل بقيه ي روزا!مضخرف!"
و در اتاقمو پشت سرم بستم

مانتو و مقنعه مسخره مدرسه رو كندم و خودمو روي تخت انداختم

كيميا من نميتونم با پسري رابطه داشته باشم!اگه پدر و مادرم بفهمن من نابود ميشم!نميتونم تنهايي از خونه بيرون برم و اين رابطه چه فايده اي داره؟ درضمن من اصلا خوشم نمياد!اين جمله هايي كه دختر و پسراي نوجوون به هم ميگن يه مشت جلف بازي بيشتر نيست و اصلا از اين روابط خوشم نمياد!دوست ندارم با پسري توي اين سن رابطه حتي مجازي داشته باشم

اينا حرفاييه كه من هرروز به كيميا ميگم

"سحر؟"
مادرم از پشت در گفت و دوبار زد به در

"بله؟"
جواب دادم و اون درو باز كرد و اومد تو

"پدرت براي سه روز رفته مسافرت.ميخوام براي خودمون جشن بگيرم!شام چي ميخوري؟"
مامانم با شيطنت گفت و من يهو سيخ نشستم

"پيتزا!!!!"
جيغ زدم و بغل مادرم پريدم

من و مامانم باور داريم كه وقتي پدرم نيست،آزاديم!كسي نيست كه حتي به دست شويي رفتن مون گير بده يا سر هرچيز كوچيكي كتك مون بزنه!

مادرم خيلي خيلي جوونه و با پدرم اختلاف سني زيادي داره ولي اون مرد...جووني و نشاط رو از مادرم گرفت

اين زمان به قول خودمون آزادي رو معمولا جشن ميگيريم و چيزايي كه ميخوايم رو ميخوريم و كارايي كه دوست داريم رو انجام ميدين ولي با اين حال مادرم منو زياد آزاد نميذاره و محدوديت هايي هم دارم ولي حداقل كسي براي هر چيز كوچيكي تنبيه ام نميكنه

شايد از نظر رفاه و پول،خيلي از دوستام تو آرزوي داشتن زندگي من باشن ولي من توي داشتن يه پدر خوب،هميشه به اونا حسودي ميكنم...

ForcedМесто, где живут истории. Откройте их для себя