Chapter 31

493 86 18
                                    


نزديك چهل ثانيه صبر كردم ولي مادرم بر نداشت
بالاخره قطع كردم.به ديوار رو به روم خيره شدم
و آه كشيدم...

چند ثانيه بعد گوشي زنگ خورد و...اون مادرم بود!

بدون اينكه صبر كنم جواب دادم ولي مادرم به محض برقرار شدن تماس گفت:
-هنوز باورم نشده...سحر؟خودتـــــي؟

ميتونستم حدس بزنم داره گريه ميكنه...با شنيدن صداش يه چيزي تو خودم احساس كردم و بعد گرماي اشك روي گونه هام رو حس كردم

-آره مامان...خودمم
و هق هق زدم...زديم!

مادرم انگار نميتونست صحبت كنه پس من ادامه دادم:
-دلم تنگ شده...خيلي

-منم ...دلم تنگ...شده!اينجا خونه بدون... تو سوت و ...كوره
مجبور بود به خاطر گريه بين جمله هاش مكث كنه

اين دفعه من چيزي نگفتم و اون اين دفعه گريه شو قطع كرد و با لحن جدي ادامه داد:
-اون...اون كه باهات كاري نكرد...كرد؟

من واقعا الان چه جوابي بدم؟

آره مامان همون روز اول كارمو يه سره كرد و تو الان داري با دخترت كه ديگه باكره نيست و معصوميتشو از دست داده حرف ميزني...آه!راستي يادم رفت بگم كه دخترت يه بار هم به خواست خودش با كسي كه زندگيشو نابود كرده خوابيده و خيلي هم لذت برده

مطمئنم اگه همچين چيزي بگم مادرم درجا سكته
ميكنه پس با ترديد جواب دادم:
-خب...ازش انتظار ديگه اي داشتي؟

نفس مادرم از پشت خط بريده شد و با لرزش تو صداش گفت:
-اذيتت كرد؟هنوز هم داره ادامه ميده؟

واقعا داره از من درمورد رابطه ام با شوهرم بازپرسي ميكنه

آهي كشيدم و خيلي جدي گفتم:
-مادر دونستن اين هيچ كمكي بهت نميكنه...بهرحال من اينجا زنداني شدم...

مادرم حرفمو قطع كرد و گفت:
-با يه شيطان؟

شيطان؟ياسر واقعا شيطانه؟چه جوابي بدم؟ اگه بگم اشتباه فكر ميكني ازم نا اميد ميشه و ميگه چقدر احمقم و اگه بگم آره...دروغ گفتم
ولي خب...دروغ مصلحتي كه اشكالي نداره...داره؟پس گفتم:
-آره...

خب اون يه شيطان هست ولي نه كاملا اون فقط تعادل رواني نداره

-دختر بيچاره من...
مادرم آه كشيد

-نه خب مادر اينجا اونجوري كه شما فكر ميكني نيست...خب من اينجا همه چي دارم و ياسر داره جوري رفتار ميكنه كه انگار منو دوست داره ولي...

مادرم دوباره پريد وسط حرفم و گفت:
-ولي تو دوستش نداري

من واقعا نميخواستم جمله مو اين جوري تموم كنم من فقط ميخواستم بگم ياسر بعضي وقتا قاطي ميكنه...

حالا چي جواب بدم؟بگم چقدر دوسش دارم؟مادرم ديوونه ميشه!

-خب...ميدوني؟دوتا حيوون هم كنار هم بذاري به هم وابسته ميشن

عاشق تشبيه خودمم!

-تو بهش وابسته شدي؟
مادرم انگار گيج شده بود

-مادر مياي بحث رو عوض كنيم؟الان ياسر رفته مسافرت و من دارم لذت ميبرم ميشه با اين سؤالا خرابش نكني؟

-معذرت ميخوام
دوباره آه كشيد

-اشكال نداره...پدر خوبه؟

-آره...اون فقط بعضي وقتا قاطي ميكنه و ظرفا رو ميشكنه...

بعد صداشو پايين آورد و خيلي آروم گفت:
-شايد باورت نشه ولي پدرت بعضي وقتا ميره تو اتاق تو و گريه ميكنه

حرفش منو سوپرايز كرد ولي اهميت ندادم و پرسيدم:
-اون كه دست روت بلند نكرد؟

-نه!باورت ميشه؟

خنديدم و گفتم:
-كوچيك ترين كاريه كه ميتونه در حق دخترش و زنش بكنه
اونم خنديد و من ادامه دادم:
-كيميا...از كيميا خبر داري؟

مادرم چند لحظه مكث كرد و با صداي شكسته گفت:
-نپرس...

تعجب كردم!چرا اينو ميگه؟
-يـ...يعني چي؟

-دقيقا روزي كه پرواز داشتي بعد از رفتن تو اومد اينجا و سراغ تورو گرفت.من خواستم بپيچونمش ولي پدرت گفت كه بهتره همه چي رو بدونه و با حقيقت رو به رو بشه و كل جريان رو به كيميا گفت.كيميا اول شوكه شد و فكر كرد داريم شوخي ميكنيم ولي بعد كه ديد كاملا جدي ايم با گريه از خونه رفت بيرون

قلبم درد گرفت...ياد گريه هاي كيميا افتادم كه چقدر ناراحت كننده بود...هروقت اون گريه ميكرد منم گريه ام ميگيرفت چون اون معمولا گريه نميكنه مگر اينكه واقعا بريده باشه

-خب؟الان...الان خوبه؟

-سحر...
مادرم انگار داشت التماس ميكرد كه نپرسم ولي من با اصرار گفتم:
-مامان بگو!

-اون افسردگي گرفته...خيلي شديد!پيش چند تا روانپزشك هم رفته ولي فايده نداشته.مجبوره قرص بخوره ولي اونم...هيچي!الان كه امتحانات خرداد شروع شده اصلا نميتونه درس بخونه و به زور فقط داره تلاش ميكنه بالاي ده بگيره... مادرش ميگه اون فقط يه جا ميشينه و به ديوار زل ميزنه

-يا خدا...
فقط تونستم همينو بگم...احساس عذاب وجدان كل بدنمو گرفت ...

نميتونم كيمياي هميشه خندان رو اونجوري تصور كنم!
كي فكرشو ميكرد كيميا افسردگي بگيره!خدايا نه!

-تو بايد بهش زنگ بزني...اصلا چي شد تماس گرفتي؟

دستمو روي پيشونيم كشيدم و گفتم:
-ميدونم...فردا باهاش حرف ميزنم.خب ياسر موبايلمو ازم گرفت و گفت نميخواد من با كسي در ارتباط باشم.الانم رفته مسافرت و فقط موبايلمو به خاطر اين پس داده كه به اون زنگ بزنم...فقط به اون...ولي كي اهميت ميده؟
و پوزخند زدم

-سحر!پدرت همين الان از سفر برگشت و ماشينو تو حياط داره پارك ميكنه.ميترسم اون به ياسر بگه كه زنگ زدي!نميخوام اين كارو بكنم ولي مجبورم بگم خداحافظ مراقب خودت باش...تا جايي هم كه ميتوني نزديك اون هيولا نرو

خنديدم و گفتم:
-باشه...خداحافظ

و تماس قطع شد...
شنيدن صداي مادرم انگار يه زندگي دوباره بهم داد...

----------------
:((((((
Bichare kimia...
Hahaha!zendegi e dobare!!!

Khodayi vote ha kame be dustatunm k nemigin! Mnm ta jayi k betunm muzaram Vali khodayi vote ha Kheili kame
Age ye moghe nazashtm bem hagh bedin:(

ForcedWhere stories live. Discover now