Chapter 7

507 78 9
                                    


تو راه مدرسه،يه چيز فرق داشت.سنگيني اي رو تو دستم حس ميكردم.دستمو بلند كردم و يه حلقه ديدم...

حلقه ازدواج...

هميشه فكر ميكردم در آينده قراره عاشق حلقه ام بشم.هميشه دوست داشتم حلقه ازدواجم ساده باشه ولي اين...

پر از برليان ريز دور تا دورش و سه تا برليان درشت روش...

نميخوام اعتراف كنم ولي خوشگله،خيلي خوشگله و من واقعا ازش خوشم اومده

هي!ما تو راه مدرسه ايم! ميدونم اون پيرمرد تو نامه اش نوشته بود هيچ وقت حلقه رو از دستم در نيارم ولي من واقعا با همچين انگشتري تو انگشت مخصوص حلقه ام نميتونم برم مدرسه!

حلقه رو درآوردم و تو جيبم گذاشتم.ممكنه بيفته ولي من به كيميا گفته بودم هروقت چيزي لازم داشت از تو كيفم برداره و اگه الان بهش بگم اين كارو نكنه شك ميكنه پس بهتره تو جيبم باشه
سرويس ايستاد و ما پياده شديم.يه روز خسته كننده ديگه تو مدرسه...

...

"سحر پول داري؟"
كيميا گفت و مثل هميشه دستشو كرد تو جيبم
انگار يه چراغ تو مغزم روشن شد و سريع مچ دستشو گرفتم

اگه...اگه يه ثانيه دير تر مچ دستشو ميگرفتم و اون حلقه رو لمس كرده بود... نه! اون وقت مجبور ميشدم همه بدبختيمو براش توضيح بدم

"دارم...تو كيف پولمه"

گفتم و سعي كردم خونسرديمو حفظ كنم
اون دستشو كشيد عقب و سراغ كيفم رفت و از تو كيف پولم پول برداشت

خوبه كه به عكس العملم شك نكرد

"برات بعدا ميارم"
گفت و سمت حياط حركت كرد.دنبالش راه افتادم و گفتم:
"باشه حالا نميخواد بياري.كيميا؟ تو چه غلطي كردي؟ چرا شماره مو به امير دادي؟"

كيميا يهو ايستاد و باعث شد دخترايي كه پشت سرمون بودن غر بزنن.برگشتم و از اونا معذرت خواهي كردم و اونا از بغل مون رد شدن

كيميا سرجاش ايستاده بود و به من نگاه نميكرد. با يه بغضي تو صداش گفت:

"اون از من خواهش كرد.نه!التماس كرد.سحر اون دوستت داره!بفهم!"

"اين به من ربطي نداره!نديدي بابام چيكار باش كرد؟ من تاحالا خودم از نزديك امير رو نديده بودم.اون وقت پدرم آدرسشو گير آورد و سر وقتش رفت!درضمن! براي بار صدم بهت ميگم.من شرايط بودن تو يه رابطه رو ندارم و رابطه اي كه از نزديك نتونيم همو ببينيم به درد نميخوره.ديگه هيچي هم مثل قبل نيست"

زيادي عصباني شدم و داد زدم؟

كيميا دستشو به علامت دفاع بالا آورد و همون موقع صداي ناظم تو گوشم پيچيد:
"چه خبره اينجا؟"

ميدوني؟ حرفايي كه من زدم اصلا مناسب محيط مدرسه نبود و نميدونم اون زن قراره چه بلايي سرم بياره!

"هيچي خانم.ببخشيد"

كيميا گفت و منو كشيد و از تو راهرو برد تو حياط و ادامه داد:
"سحر!من معذرت ميخوام ولي تو خيلي ترسناك به نظر ميرسي.چشمات قرمز شد يهو.چي شده؟"

اون نگران به نظر ميرسيد ولي من جوابشو ندادم.
رفت بوفه خريد كرد و برگشت و دوباره پرسيد:
"منظورت از اون جمله چي بود؟"

"كدوم جمله؟"

"ديگه هيچي مثل قبل نيست..."

من دقيقا چه جوابي بهش بدم؟

يه نفس عميق كشيدم.انگار اينجوري ميخواستم خستگي هامو از بدنم خارج كنم

"من فقط احساس ميكنم فشارايي كه رومه يكم زياده.بابام واقعا خسته ام كرده و فكر ميكنم ديگه هيچ وقت اون سحر خوشحال قبلي برنگرده"

گفتم.ميدونم دقيقا حقيقت نبود ولي دروغ هم نبود!

"عزيزم..."
اون گفت و جلو اومد تا منو بغل كنه

ForcedOnde as histórias ganham vida. Descobre agora