-دیوونه حرص درار...

چان همزمان با خنده عصبی‌ای زیر لب زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه مکث راهش رو گرفت و رفت.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بعد از جدا شدن از بقیه نمیدونست چطوری ولی خودش رو به جای همیشگیش رسونده بود و حالا اینجا وایساده بود و داشت جریان ملایم آب رو تماشا می‌کرد.

واقعا زندگی عجیب بود.

تا قبل این هیچ وقت حتی به سرش خطور نکرده بود که یه روزی برسه که انقدر نسبت به جونگین غریبه بشه که حتی نتونه بخاطر زخم‌های روی تنش که بخاطر خودش ایجاد شده بود و داشت روانیش میکرد کاری نکنه و صد بار براش نمیره! 

داشت دیوانه می‌شد...

اینکه مثل بز فقط وایساد و بِر و بِر آسیب دیدن تن عشقش رو تماشا کرد و حتی کوچک‌ترین کاری هم ازش برنمیومد دیوانه‌اش می‌کرد.

واقعا چه فایده‌ای برای اون داشت؟ 

علاوه بر اینکه گند زده بود به تمام نقاط زندگی جونگین حتی توانایی محافظت ازش رو هم نداشت پس تصمیم گرفت تظاهر به بی‌توجهی کنه و فقط دندون رو دندون فشار بده و شبیه یه احمقی که کاری از دستش بر نمیاد بزدلانه عقب بکشه و حتی خودش رو لایق نگرانش شدن هم ندونه! 

با افسوس نفسش رو بیرون داد و دست برد توی جیبش و پاکت سیگارش رو‌ کشید بیرون.

با تردید یه نخ بیرون کشید و همون طور که بغض داشت خفه‌اش میکرد روشنش کرد و برای چند ثانیه طولانی که گوش‌هاش گنگ می‌شنید و از شدت اضطراب مغزش سوت میکشید از سیگارش کام گرفت و نمیدونست چقد بعدتر اما بالاخره اون بغضی که سعی در خفه کردنش داشت ترکید و زد زیر گریه و شونه‌هاش به لرزه افتاد.

همش صورت زیبای جونگین رو به یاد می‌آورد که حالا اون زخم‌های لعنتی روش بودن.

اون خنده‌ی مهربونش که حالا تلخ شده بود و اون بدن قویش که حالا دردناک و خسته بود...

زد زیر گریه...

آره...

حداقل میتونست اینجا وایسه و دیگه تظاهر نکنه...

تظاهر نکنه که براش مهم نیست...

اما مجبور بود...

مجبور بود رهاش کنه تا اون بتونه برگرده به زندگی درست و حسابی‌ای که لیاقتش رو داشت...

گریه کرد...

برای دقایق طولانی اونجا وایساد و از سیگارش کام گرفت و هق زد.

و تصمیمش رو گرفت...

تصمیم گرفت تا مثل یه مرد واقعی برای زندگی جونگینش بجنگه...

تا چیزی که ازش گرفته بود رو بهش برگردونه...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now