✨ part: 37 ✨

28 10 14
                                        

تو دفتر، سهون حسابی سر و صدا کرده بود و جایی برای اون نذاشت که بخواد حرفی بزنه و حتی چند باری سعی کرد به بنگ شی هیوک حمله کنه و بخاطر همین از اتاق انداخته بودنش بیرون.

دقایق بعدی رو مجبور شد تنهایی تو اتاقی سر کنه که همه واضحا طرف اونا نبودن و حسابی اعصابش بهم ریخته بود.

جلسه بعدی رو گذاشتن هفته بعد و تا هفته بعد باید حسابی برای اثبات کردن خودشون میجنگیدن.

از اتاق زد بیرون و سهونی که عصبی رو صندلی‌ راهرو نشسته بود با دیدنش فوری بلند شد و به طرفش اومد.

-چیشد؟

-هیچی...هیچی...واقعا هیچی...مطمئنی آقای چا طرف ماست؟ چون اصلا اینجوری بنظر نمی‌رسه...اون تو بوی پول همه رو خفه کرده...از همین الان نتیجه کاملا مشخصه...

کلافه گفت و دستی به سر و روش کشید.

سهون دست به کمر در حالی که اخم وحشتناکی کرده بود روی صورتش خم شده بود و این فاصله نزدیک و بند بودن دست و پاش برای هر حرکتی داشت عصبیش میکرد.

اینکه نمیتونست حرکتی بزنه و مجبور بود فقط وایسه تماشاش کنه و کاری نکنه.

تو نظرش خیلی جذاب شده بود و این حس رو داشت که دوباره برگشتن به اوایل رابطه‌اشون و همون شیطنت‌ها تو وجودش زنده شده بودن.

سهون همچنان خیره نگاهش میکرد و اون فقط میتونست نگاهش رو معذب و مضطرب به اطراف بده.

-میکشمش...بخدا می‌کشمش...

بعد از سکوت خفقان آوری زمزمه کرد و چنگی به موهاش زد و به در بسته اتاق خیره شد.

-همشونو میکشم...

نمیدونست باید چی بگه...

دقیقا همین حال رو خودش هم داشت...

دوست داشت دقیقا چیزی که سهون میگه رو عملی کنن و اون هیوک لعنتی رو به جهنم واصل کنن اما اینجا ایستاده بودن و بغیر از بدبخت به نظر رسیدن کار دیگه‌ای ازشون بر نمیومد.

-بریم...

زمزمه کرد و نگاه منتظری به سهون انداخت که خون توی چشم‌هاش افتاده بود.

آره...

مجبور بودن برن...

اما کجا؟! 

این سوالی بود که حالا تو ذهن هر دوشون بود...

باید چیکار میکردن؟! 

-بریم...

سهون بالاخره زمزمه کرد و با هم راه افتادن و از ساختمون زدن بیرون.

سمت پارکینگ رفتن و هر چی می‌گشتن نمیتونستن ماشینشون رو پیدا کنن!

-اینجاست دیگه! همین جا پارک کردیم...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now