با صدای ضربههای پشت هم به در هر دو از خواب پریدن و شوکه به هم نگاه کردن.
چان آروم دست خشک شدهاش رو از زیر سر بکهیون بیرون کشید و آروم سر جاش نشست و پاهاش رو از تخت آویزون کرد.
صدای ضربه به در همچنان ادامه داشت و عصبیش کرده بود.
بک ترسیده پتو رو بیشتر رو بدنش بالا کشید و اون هم نشست.
-کیه؟ چرا اینجوری در میزنه؟
با صدای گرفتهای بزور گفت و چان فقط سرش رو برگردوند و در واکنش به صدای داغونش زد زیر خنده و از جاش بلند شد.
سمتش خم شد و محکم پیشانیش رو بوسید و همون طور که سمت خروجی اتاق میرفت گفت: تو بخواب بیبی خودم حلش میکنم...
بک فقط اخمی در واکنش به خندهی پسر بزرگتر کرد و با چشمهای پف کرده و بدن دردناک منتظر موند ببینه پشت در چه خبره.
چان با قدمهای سنگین و بالا تنهی لخت سمت در رفت و به محض باز کردن در اون صدای روی مخ رو قطع کرد و عصبی به جونگینِ پشت در نگاهی انداخت.
-چته یه بند داری در میزنی؟
-بکهیون کجاست؟
گفت و خواست وارد بشه که چان مانعش شد.
-ششششه...کجا با این عجله؟ چه خبرته اول صبح مث سگ داری پاچه میگیری؟ صاحابت باز قلادهات رو باز کرد؟!
-برو کنار چان اعصاب ندارم...
-تکراریه این حالتات یه چی بگو تا الان نشنیده باشم...
-برو کنار...
وقتی دید چان از موضعش خارج نمیشه عصبی هلش داد و وارد شد و چان فقط در واکنش براش چشم غرهای رفت و در رو بست و با قدمهای شل پشت سرش رفت.
-بک...بکهیون؟ کجایی؟
-جونگین؟ تویی؟
بک از توی اتاق متعجب گفت و تا اومد به خودش بجنبه جونگین وارد اتاق شده بود و نگاهش به بدنش افتاده بود.
چان هم با فاصله کم وارد شد و پشت سرش وایساد و نگاهی به بکهیونِ شوکه انداخت و خندید.
واقعا وضعیت عجیبی بود.
-خ...خوبی؟
جونگین شوکه گفت و بک فقط معذب خندید.
-وحشی! چیکارش کردی مردک هار...میخواستی بخوریش؟!
جونگین سمت چان برگشت و عصبی سرش داد زد.
چان فقط شونه بالا انداخت و سمت تخت رفت و کنار دوست پسر خجالت زدهاش دراز کشید و تو همون حالت که بک هنوز نشسته بود دستش رو دور کمر بک حلقه کرد و بغلش کرد.
-واقعا چیزی ندارم بگم...
جونگین دوباره نگاهی به قیافه پریشون بک انداخت و دستی به پیشانیش کشید.
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
