✨ part:11 ✨

50 17 15
                                        


مدام تو جاش به اینطرف و اونطرف غلت میزد چون نمیتونست برای خوابیدن تمرکز کنه.

هم بخاطر افتادنش پاهاش درد می‌کرد هم بخاطر زیادی فعالیت داشتن کل بدنش کوفته شده بود.

به هر حال برای کسی که تو عمرش ورزشِ درست و حسابی نکرده بود و حتی از زنگ ورزش‌ها هم فراری بود عادی بود که بعد از اون همه زور زدن و دویدن بدنش کوفته بشه.

با ناچی که از سر کلافگی کرد سر جاش نشست و عصبی سرش رو خاروند.

مشکل دقیقا چی بود؟

چرا بعد از مسکن هم باز نمیتونست بخوابه؟

خودش خوب میدونست که قضیه دردش نیست اما سعی میکرد نادیده‌اش بگیره!

_بکهیونو ندیدی؟

با شنیدن صدای پسر بزرگ‌تر فوری و هُل شده دوباره دراز کش شد و پتو رو داد روی سرش.

ساکت منتظر موند تا ببینه چانیول چی کار می‌کنه.

_داخل چادر‌ـه هنوز؟ اوکی ممنون...

چند ثانیه‌ای فقط سر و صدای به هم خوردن ظرف‌ها و صحبت و خنده‌ی بچه‌ها به گوشش رسید تا اینکه بالاخره با شنیدن صدای بالا کشیده شدن زیپ، لَبش رو جمع کرد و سعی کرد نفس‌هاش رو کنترل کنه.

این لعنتی چرا دست از سرش برنمیداشت؟

با صدای پاهای چانیول که به سمتش میومد بیشتر بدنش جمع شد و نفس کشیدن براش سخت‌تر.

با نشستن پسر بزرگ‌تر دقیقا کنارش متوجه شد که قصدی برای رفتن نداره.

با غصه صورتش چروک شد و تصمیم گرفت بیشتر تلاش کنه که بخوابه.

صدای برخورد انگشت پسر بزرگ‌تر به صفحه‌ی گوشیش شنیده میشد و مشخص بود داره برای خودش تو گوشیش میگرده پس سعی کرد بیخیال باشه.

یه وول ریز خورد و یکم تلاش کرد تو جاش راحت‌تر دراز بکشه که با آروم کنار رفتن پتو از روی سرش چشم‌های درشتش تو چشم‌های درشت پسر بزرگ‌تر گیر کرد.

_بیداری؟

_نه...

با سوال چان خیلی تخس جوابش رو داد و پتو رو از دستش کشید و دوباره زیرش قایم شد.

خجالت زده به جون خودش غر زد و تو سرش به زمین و زمان فحش داد.

چرا هر چی بیشتر چانیول رو می‌شناخت رو مخ‌تر و آزاردهنده‌تر میشد؟

_هنوز درد داری؟

_نه بهترم...

خیلی آروم پتو رو تا زیر چشمش پایین آورد و جوابش رو داد.

چانیول خنده‌ای از حالتش کرد و انگشت‌هاش رو ناخودآگاه تو موهاش فرو کرد.

با این حرکت که میشه گفت تقریبا پسر کوچیک‌تر داشت بهش معتاد میشد چشم‌هاش کمی خواب‌آلود شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now