✨ part: 34 ✨

51 16 41
                                        


از دویدن زیاد و سرمای شدید هوا به نفس نفس افتاده بود و ریه‌اش می‌سوخت.

حالا که درست پشت سرش تو چند قدمیش وایساده بود تن و بدنش شروع کرده بود به لرزیدن و سرمای هوا رو شدیدتر حس می‌کرد.

اونجا بود...

همون جایی که این یکسالی چندباری بهش سر زده بود و فقط خدا میدونست چقدر دلش میخواست تو یکی از اون چندبار اینجا با هم برخورد کنن.

و حالا دست سرنوشت رو ببین کجا کشونده بودتشون! 

نگاهی به اطراف انداخت تا دنبال بکهیون بگرده ولی اثری ازش ندید.

لبخند کم جونی زد و با قدم‌های آروم بهش نزدیک شد و حالا کاملا کنارش ایستاده بود.

بدون اینکه سمتش برگرده فقط به رودخونه خیره موند.

چان پک عمیقی از سیگارش کشید و نگاهش رو بهش داد.

سهون بدون حرفی فقط دستش رو دراز کرد و چان بعد از مکثی سیگار رو لای انگشت‌هاش گذاشت.

-خوبه...هنوزم یادته...

-من چیزی رو فراموش نکرده بودم چان...

با حرفش نگاه پسر کنارش اومد روش و طور عجیبی روش موند.

نمیدونست تو نگاهش چیه!

خشم، درد و رنج، حسرت، پشیمونی! 

نمیتونست بفهمه...

-خوبی؟ 

با سوال یهوییش جا خورد و تکخندی زد.

-نمیدونم...امروز روز عجیبی‌ـه کلا...اگه آخر شب بگن فضاییا قراره حمله کنن اصلا تعجب نمیکنم...

با حرفش هر دو زدن زیر خنده و دوباره نگاه‌هاشون به هم افتاد.

-خوب نبودم...خوب نیستم...

سهون بعد از سکوتشون دوباره ادامه داد و اینبار دیگه هردو به جلو خیره موندن و چان سیگار جدیدی برای خودش روشن کرد.

-تو چی؟ می‌دونم خوب نبودی...چطور گذشت؟

-سخت...انگار سال‌ها گذشته...انگار پیر شدم...

گفت و ریه‌اش رو خالی کرد.

-الان نمیخوام نه تقصیری گردن بگیرم نه تقصیری گردن بندازم...فقط می‌خوام بگم...

برای یه لحظه بینشون سکوت شد و نگاه‌هاشون دوباره به هم گیر کرد و لحظه بعد همدیگه رو محکم در آغوش کشیدن.

-دلم برات تنگ شد...خیلی...

-منم...

زیر گوش هم زمزمه میکردن و محکم هم رو تو بغل میفشردن.

دقیقا چه اتفاقی افتاده بود که اینهمه از هم فاصله گرفته بودن؟ 

اینهمه وابستگی رو چجوری تو این دوری تحمل کردن؟ 

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now