✨ part: 17 ✨

59 13 19
                                        

بعد از مدت‌ها سلام به روی ماهتون ❤

اول از همه عذرخواهیم رو بپذیرین بعد برین سراغ خوندن 😂

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_بیا 

_بیا بریم بیرون...

_بیرون؟! بیرون چرا؟! سرده که...خودتم داری سگ لرز میزنی...بیا تو داریم غذا میخوریم...

دست دراز کرد و از بازوی یخ زده‌ی پسر بزرگ‌تر گرفت و کشیدش داخل.

چانیول هم از خدا خواسته همراهیش کرد و با بسته شدن در و رو در رو شدن با همدیگه تو فضای تقریبا تنگ راهرو نگاه‌هاشون میخ هم شد.

کلی حرف تو سر دوتاشون بود اما هردو برای به زبون آوردنشون زیادی زور میزدن.

_هستن؟

_کیا؟

_اون دوتا دیگه...

_مسلما آره...چون اینجا اتاقشونه...

_بریم بیرون پس...می‌خوام باهات حرف بزنم...میریم کافه...

بکهیون که دلش نمی‌خواست بیشتر از این با پسر بزرگ‌تر تنها باشه این پا و اون پا کرد و سعی کرد بپیچونتش.

_کلی غذا درست کردیم...اول بیا تو بعد حالا حرف می‌زنیم...

چانیول که نمی‌خواست بیشتر از این پسر کوچیک‌تر رو تحت فشار قرار بده فقط قبول کرد و کفش‌هاش رو درآورد و پشت سرش راه افتاد.

_بههههه ببین کی اینجاست...ستاره‌ی سهیل...چطوری داداش...

سهون با لحن غلیظی گفت و تنها جوابی که گرفت چشم غره‌ی چانیول بود.

چان بدون توجه فقط اومد نزدیک و صندلی رو عقب کشید و با تخسی نشست کنارشون.

_خوبی چان...

_می‌تونستم بهتر باشم...

_همین که خوبی کافیه...بهترو بذار واسه بعد...

جونگین آروم زمزمه کرد و نگاهی به بکهیون انداخت که مشغول ناخون خوردن بود و بالای سرشون ایستاده بود.

جوی که بین این دوتا پسر بود بدجور کنجکاوش میکرد.

_بشین...

چانیول با گفتن همین یه کلمه و عقب کشیدن صندلی، پسر کوچیک‌تر رو هدایت کرد و اینبار نگاه شوکه‌ی سهون و جونگین به هم افتاد.

_نبینم به بچم دستور بدیااا!

با یه تا ابروی بالا رفته گفت و سینه سپر کرد و نگاه خنثی چانیول افتاد روش.

بکهیون که بالاخره از افکار مسمومش بیرون اومده بود با حرکت سهون خنده‌اش گرفت و بلند شروع کرد به خندیدن.

_حالا که فکرش رو میکنم متوجه میشم چرا مامانم انقدر دوستت داره...

بین خنده‌هاش گفت و نگاه سه پسر دیگه‌ی دور میز با شیفتگی روش فیکس شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now