✨ part: 5 ✨

58 21 18
                                        

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

با خستگی و کسلی و زشت ترین حالت تو زندگیش مشغول راه رفتن در طول سالن دانشکده بود و تقریبا کوله و پاهاش رو روی زمین میکشید و خودش رو به سمت خروجی هدایت میکرد که یهو با برخورد به چیزی، سَرِ سرخورده و سنگینش رو بلند کرد و به پسر روبروش که با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد خیره شد و فقط تفکر به اندازه‌ی ثانیه‌ای لازم بود تا آخرین مکالمه خجالت آور با شخص روبروش رو به یاد بیاره و بلافاصله شق و رق تو جاش وایسه و عینکی که داشت تقریبا از نوک دماغش میوفتاد رو با هلی به عقب برونه و نگاهش رو از پسر بزرگ‌تر برداره.

_سلام بیون بکهیون‌...

_سلام پارک چانیول...خوبی شما؟! میگم من کار دارم باید زودی برم...

تند تند گفت و خواست از کنار پسر بزرگ‌تر رد بشه که چانیول فوری سد راهش شد و نتیجه‌اش فقط برای پسر کوچیک‌تر برخورد صورتش با سینه‌ی پسر بزرگ‌تر شد و در اومدن صدای ریزی از ته گلوش.

_هاها ها انگاری امتحان کار خودشو کرده و کور شدم...

دوباره بلافاصله عینکش رو بالا داد و خواست از طرف دیگه بره که چانیول باز هم سد راهش شد و ایندفعه موفق شد نگاه شرمسار پسر کوچیک‌تر رو به خودش جلب کنه.

_این چه کاریه که وقت منو نداری؟! مگه کارت تو کافه نیست؟! اونجا که امروز بسته‌ست!

_بسته‌ست؟؟؟؟! 

بکهیون با حالت زار و متعجبی داد زد و بعدش که متوجه شد چه گندی زده دوباره تلاش کرد ریدمان خودش رو جمع کنه.

_ها ها ها...نه بابا کارم اون نیست کهههه...بابا مامانم اومدن می‌خوام برم پیششون پس در نهایت بای بای...

دوباره تند تند گفت و بازم خواست فرار کنه که اینبار یه جنگ چند ثانیه‌ای برای خلاص شدن داشتن که در نهایت بکهیون بخاطر فرز بودنش از زیر دست پسر بزرگ‌تر در رفت و تا توان تو پاهاش بود فقط از دانشکده دوید بیرون بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه.

چانیول که بخاطر حالت احمقانه پسر کوچیک‌تر داشت از خنده پاره میشد همون جا وایساد و به دور شدنش نگاه کرد.

_احمق...یه پس گردنی بهم بدهکاری بخاطر در رفتن از دستم...

گفت و خودش هم راه افتاد سمت کلاسش.

بهتر...

اگه اون کوچولو میخواست ازش فاصله بگیره با کمال میل قبولش میکرد...

هر چی دورش ساکت می‌بود زندگی به کامش شیرین‌تر...

میتونست لااقل این چند روزه که بیون مزاحمی در کار نبود حسابی با خانواده‌اش دعوا کنه و اونا رو هم برای چند ماهی از سرش باز کنه.

سَرِ متاسفی برای زندگیِ خودش تکون داد و وارد کلاس شد.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora