✨ part:23 ✨

45 16 15
                                        

با احتیاط و بدون سر و صدا اول پسر کوچیک‌تر رو که مست بود راهی کرد داخل و وقتی از خلوت بودن راهرو مطمئن شد خودش هم وارد شد.

در رو پشت سرش قفل کرد و تو تاریکی به پشت بکهیونی که جلو جلو برای خودش می‌رفت و با ضرب آهنگی که برای خودش می‌خوند بدنش رو تکون میداد نگاه کرد.

تکخندی زد و دستی به پلک‌های خسته‌اش کشید.

پشت سرش وارد شد و از پشت لباسش که داشت سمت آشپزخونه می‌رفت گرفت و سمت اتاق خواب کشیدش.

_یااااا...خوراکی بخورمممم...

غر زد اما پسر بزرگ‌تر خسته‌تر از اون چیزی بود که بخواد الان اهمیت بده.

باید حمام می‌کردن، بعد کارای دیگه.

وقتی به فردا و زود بیدار شدنش فکر میکرد سردردش بیشتر می‌شد، همین الانم ساعت یک شب بود.

_دوش بگیریم برات خوراکی میارم...

_خامه هم بخوریم؟

_نه بک...دیر وقته...همین الانشم مستی...خبری از الکل نیست...برای امشب کافیه...

با صدای کلفت شده از خستگی گفت و بک رو کشوند داخل حمام و تو درآوردن لباسا کمکش کرد و عینکش رو هم روی کمد حوله گذاشت.

با دیدن بدن لخت پسرک که خیلی خونسرد روبروش وایساده بود و نگاهش می‌کرد سری کج کرد و با لبخندِ از رویِ لذتی به مارک روی گردنش نگاه خواستنی‌ای انداخت.

چطور بود که با یه چنین چیز کوچیکی این حد از هیجان به بدنش تزریق می‌شد؟

پسرک روبروش زیادی لاغر و رنگ پریده بود و حتی یه کوچولو شکم نرمش پف کرده بود و قفسه سینه روشنش با هر بار دم و بازدم آروم تکون میخورد.

همه اینا زیادی نرمال و روتین بود ولی چرا یه جوری تو دلش رو خالی میکرد و یه چیزایی تو شکمش وول وول میخورد؟

نفس کلافه‌ای کشید و بک رو کنار دوش کشید و بعد از تنظیم کردن دمای آب آروم زیر دوش کشیدش و وقتی با آب سرگرمش کرد خودش هم فوری لباس‌هاش رو درآورد و سریع از حمام زد بیرون و بعد از خارج کردن لنزها از چشم‌هاش برگشت تو حمام و بهش ملحق شد.

چند ثانیه قبل از اینکه بدنش رو از پشت به پسرک بچسبونه نگاه بالا تا پایینی بهش انداخت و منحنی‌های بدنش رو حسابی دید زد و همراه با نیشخند بدجنسی از پشت خودش رو بهش چسبوند و آروم تو بغل حلش کرد.

بک یه لحظه بخاطر غافلگیر شدن تکون ترسیده‌ای خورد ولی با قرار گرفتن چونه پسر بزرگ‌تر روی شونه‌اش و حلقه شدن بازوهای بزرگ و عضلانیش دورش نگاهی بهش کرد و با لبخندی بدنش رو بهش تکیه داد و خودش هم ریلکس کرد.

تجربه جالب و آرام بخشی بود، وقتی اینجوری تو بغل هم آروم گرفته بودن.

چان آروم کف دست‌هاش رو روی بدنش میکشید و پسر کوچیک‌تر رو به بدن خودش می‌فشرد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now