✨ part: 35 ✨

29 9 34
                                        

هر چی سعی کرد با جونگین تماس بگیره نتونست و بالاخره با زنگ زدن به سهون تونستن هماهنگ کنن تا تو کافه هم رو ببینن.

صدای سهون اصلا چیزی نبود که بتونه راحت از کنارش رد بشه و تصمیم گرفت امشب رو تو اتاق خودش بمونه تا یه فکری به حال اوضاع این دوتا احمق بکنه.

نمی‌فهمید این حجم از نابالغ بودنشون اون هم وسط این اوضاع نابسامان دقیقا برای چیه؟! 

الان که باید همه دست به دست هم میدادن تا مشکلات رو حل کنن این دوتا کبوتر عاشق تصمیم گرفتن قهر کنن و این اصلا به نفع شرایطشون نبود! 

با استرس مشغول بازی با دست‌هاش بود که با ورود چان به کافه مضطرب از جاش بلند شد و منتظر موند تا پسر بزرگ‌تر که نصف نگاهش پیش خودش بود سلام و احوال پرسیش رو بکنه و بیاد سمتش.

با رسیدن چان فوری تو بغلش خودش رو حل کرد و چند تا نفس عمیق کشید.

-هی...هی کوچولو...چیشده؟! 

چان سعی کرد با لحن آرومی آرومش کنه و پشتش رو نوازش کرد و فرق سرش رو بوسید.

-هیچی...همین جوری...دیشب که اومدی خواب بودم و صبح که بیدار شدم نبودی...دلم تنگ شد...

لبخندی از اعتراف صادقانه دوست پسرش زد و بالاخره از هم فاصله گرفتن.

-بقیه دارن عجیب نگاه میکنن...

-بقیه به تخممن...

با خنده گفت و چان هم خیلی ریلکس جوابش رو داد و بوسه سریعی روی لُپ بک، نزدیک لبش زد و با هدایت دستش نشوندش.

-خب؟! چطور بود؟! 

-نمیدونم خوب بود یا بد!! بیشتر عجیب غریب بود...

چان ابرویی بالا انداخت و دست‌هاش رو روی میز گذاشت و سمتش خم شد.

-چرا عجیب؟! 

-اگه بگم در ازای فروش زمین ازم میخواد از یکی از گلای خشکیده‌اش مراقبت کنم از نظرت عجیب غریب نمیشه؟! 

برای چند لحظه بینشون رو سکوت گرفت و چان واقعا نمیدونست باید چی بگه!

الان دقیقا چی شنیده بود؟! 

-چی؟! 

-اومدن...

تا پرسید بک در جوابش گفت و از جاش بلند شد و منتظر سهون و جونگینی موندن که سمتشون میومدن.

-سلام بچه‌ها...

-هی...

به هم دست دادن و سریع نشستن و چند لحظه‌ای رو در سکوت فقط نگاه‌هاشون رو رد و بدل کردن و مشغول مرتب کردن خودشون روی صندلی‌هاشون شدن و تو همین فاصله مینا منو رو براشون آورد و یه سلام احوال پرسی کوچیک هم با اون داشتن و بالاخره دوباره تنها شدن.

✨Crisis of twenty years ✨Où les histoires vivent. Découvrez maintenant