✨ part:15 ✨

56 17 12
                                        

خوشبختانه جونگین خیلی مرتب و منظم جا انداخته بود و کاملا مشخص کرده بود کی باید کجا بخوابه و اون و مادرش تو دور ترین نقطه از چانیول بودن و واقعا از این موضوع خوشحال بود.

برعکس، چانیول تخس و عصبی به نیشِ بازِ پسرِ کوچیک‌تر نگاه میکرد و هی از دستش حرص می‌خورد.

بغیر از این تلاش‌هاش دیگه میتونست چجوری پسرک رو تو دام بندازه؟! 

یا باید بعد از امروز کلا همه جا گیرش مینداخت و حسابی بهش طناب میداد تا این احمق کوچولو بفهمه تو نخش‌ـه یا مستقیما بهش میگفت که خب شک داشت بخواد تا این حد شدید پیش بره! 

بیشتر دوست داشت بکهیون خودش دوزاریش بیوفته و کم کم با هم اوکی شن ولی خب!

با عصبانیت سر جاش دراز کشیده بود و داشت به نطق کردن پسر کوچیک‌تر که بنظر خیلی کبکش خروس میخوند گوش میداد و به این فکر میکرد که چجوری در آینده از خجالتش در بیاد تا تلافی امشب رو سرش در بیاره!

اصلا نمیدونست داره راجع‌به چی انقدر با آب و تاب حرف میزنه ولی میدونست قطعا داره مزخرف میگه تا فقط حرصش رو در بیاره.

_آره خلاصه...اون روز رفتم و کارو یه سره کردم...حالا این کارو هم به من بسپارین تا درستش کنم...

_راست میگه بکهیونم...خیلی کارش تو راضی کردن بقیه عالیه...اصلا مهره‌ی مار داره انگار...

زن پشت بند حرف پسرش تایید کرد و بعد از اون بلافاصله فضا تو سکوتی فرو رفت.

سهون فقط با نگاه عاقل اندر سفیه‌ای اجرا رو به پایان رسوند و دیگه بعد از اون حرفی بین جمع کوچیکشون رد و بدل نشد تا اینکه بالاخره چشم‌های همه گرم گرفت و صدای نفس‌های کُندشون تو فضا پیچید.

به لطفِ جونگینِ عزیز و بخاریِ کوچیکش فضای داخل چادر کاملا گرم شده بود و هیچ چیز نمیتونست بهتر از این باشه.

همه چیز اوکی بود تا وقتی که مثانه‌ی عزیزش بازی در آورده بود و هی به شکمش سیخ میزد برای تخلیه و باعث میشد با حرص از این پهلو به اون پهلو بشه.

_مامان...

خیلی آروم مادرش رو صدا زد و وقتی نتیجه نگرفت با غصه دوباره چندین بار صداش زد ولی بازم بی‌نتیجه موند و بالاخره تصمیم گرفت بر ترسش برای بیرون جیش کردن غلبه کنه و خودش مثل یه مرد از جاش بلند بشه و بره به سمت سرنوشت تاریکش.

با احتیاط بدون کوچک‌ترین صدایی از کنار مادرش بلند شد و از چادر زد بیرون.

بلافاصله با برخورد باد سرد به صورتش تمام زمین و آسمون رو به فحش کشید و تا دماغش رو زیر یقه‌ی بلند کاپشنش فرو کرد و با دست‌هایی که تو جیب چپونده بود فقط کمی از چادر فاصله گرفت و به تاریکی اطراف و چندتا آدمی که یکم اونطرف‌تر دور آتیش نشسته بودن خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt