با حس نفسهای گرمی که به گردنش برخورد میکرد و تابیدن نور مستقیم آفتاب به صورتش اخمی از روی نا رضایتی کرد و چشمهای درشتش رو باز کرد.
اولین کاری که کرد خم کردن سرش و دیدن صورت سفید پسر تو بغلش بود و یکه خوردن.
تازه یاد رفتار فوق عجیبش با بکهیون تو شب گذشته افتاد و نگاه خیرهاش رو روی پسر تو بغلش نگه داشت.
طوری که لپ نرم و تپلش چسبیده بود به پوست بازوش که زیر سرش درحال له شدن بود باعث شد دوباره به این پسر و خودش لعنت بفرسته و خیلی آروم و موشی طور دستش رو از زیر سرش بیرون بیاره که یهو با باز شدن چشم بکهیون و نگاه اخم آلود و ناراضیای که داشت همون طور که فاصلهی صورتاشون نیم سانتم نمیشد خیره تو چشماش بی حرکت موند تا چشمهای پسرک آروم آروم بسته شد و دوباره به خواب رفت.
خودش و بکهیون رو لعنت کرد و همون طور که از حالت چند لحظه پیش بکهیون خندهاش گرفته بود با اون نیشخندی که نمیتونست جمعش کنه به زور و با آرامش بیشتری دستش رو از زیر سرش بیرون کشید و با همون آرامش از روی تخت بلند شد و فوری سمت روشویی رفت.
_تخم سگ...
وقتی پشت در بسته قرار گرفت دوباره با به یاد آوردن چهرهی نیمه خواب بکهیون و نگاه طلبکارش فحشی حوالهاش کرد و برای جمع کردن نیشخندش تلاش کرد اما آخر سر نتونست و بیخیال مشغول آب کشیدن صورت شوکهاش شد.
بعد از شستن صورتش دستهاش رو دو طرف روشویی فیکس کرد و به صورت خودش که از چونهاش آب میکشید و موهای خیس شدهی جلوییش که رو پیشونیش ریخته بودن خیره شد.
_لعنت...
نمیتونست ذهنش رو جمع و جور کنه و خوب تمرکز کنه و این بشدت رفته بود رو مخش.
با حوله سریع صورتش رو خشک کرد و بعد سرسری انجام دادن روتین از اتاق زد بیرون و با تلاش زیاد موفق شد نگاهش رو به تخت جایی که بکهیون بود نده.
بالاخره با کلی عجله لباس پوشید و خواست یه اسپری کوفتی به بدنش بزنه که وقتی داشت اسپری رو برمیگردوند رو میز یهو یکم از دستش لیز میخوره و با صدای مهیبی چپه میشه رو میز که با حرکت سریعی کنترلش میکنه تا صدای زیادی نده و فوری سرش رو سمت پسرکی میچرخونه که دوباره با همون نگاه گستاخ داشت خوابآلود و با چشمهای خمار نگاهش میکرد و دقیقا مثل بار اول سرش برگشت رو بالشت و اینبار چیزهایی هم همراهش زیر لب زمزمه کرد
_نبایدممممم...برامممممو...آره...
به کلمات نامفهومی که از بین لبهای پسرک بیرون اومد گوش داد و نفس عمیقی کشید.
_یدونه بدهکارمی توله...بیدارشو فقط...
بخاطر استرس زیادی که سر صبح تحمل کرده بود و افکار درهم و برهمش زیادی تخس شده بود و اگه انقدر افکارش آشفته نبود به جای بیخیال شدن اونقدر پسرک روی تخت رو آزار میداد تا با بدترین حالت زندگیش از خواب بیدار شه و دمش رو بذاره رو کولش و فرار کنه ولی لعنت بهش که نمیدونست چی داره باعث میشه اینکار رو نکنه و همین هم بیشتر عصبیش میکرد که نمیذاشت این کار رو بکنه.
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
