-بیداری؟ 

امیدوارانه زمزمه کرد و وقتی جوابی ازش نگرفت دوباره مشغول عوض کردن لباس‌هاش شد.

دلش آشوب بود و نمیدونست باید چیکار کنه.

میدونست جونگین خواب نیست اما نمیدونست چجوری باید بهش نزدیک شه! 

اما بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره راضی شد بعد از کلی این پا و اون پا کردن سمتش بره.

کنار تخت رو زمین نشست و آروم دستش رو روی شونه‌ی پسر بزرگ‌تر گذاشت و نوازشش کرد.

بدن جونگین داغ بود و مشخص بود عرق کرده.

شاید بخاطر گریه بود! 

با لمس کردنش انگار سپر پسر بزرگ‌تر هم شکست و شروع کرد به گریه کردن و بکهیون هم با بغض به نوازش کردنش ادامه داد. 

جونگین برگشت سمتش و یکم نیم خیز شد و شروع کرد به گریه کردن تو بغلش و بک فقط مشتاق تو بغل فشردش و گذاشت هر چقدر که میخواد خودش رو خالی کنه.

متاسفانه کاری جز این از دستش برنمیومد.

بعد از دقایق طولانی بالاخره جونگین آروم شد و از بغلش خارج.

تمام تنش از داغی زیاد خیس عرق شده بود و صورتش حتما سرخ شده بود.

-میرم برات آب بیارم...

بک زمزمه کرد و فوری از اتاق خارج شد و لیوانی رو پر آب کرد و سریع برگشت تو اتاق.

جونگین حالا تو جاش توی تاریکی نشسته بود و لیوان رو از دستش گرفت و تا ته همش رو نوشید.

نفس عمیقی کشید و بعد از کنار گذاشتن لیوان به روبرو خیره شد.

-نمیدونم باید چیکار کنم...میخواستم بخاطر اشتباهش تنبیهش کنم تا به خودش بیاد اما زیادی مغرورتر از این حرفاست که بخواد قبول کنه اشتباه کرده و تاوان اشتباهش رو پس بده...حتی به خودش زحمت نداده که بفهمه قصد من از اینکار چی بود! فقط لجبازی در آورد و اینشکلی شد...

برای خودش غر زد و بک فقط با گزیدن لبش خیره بهش موند.

اصلا نمیدونست باید چی بگه...

برای چند دقیقه تو همون حالت موندن تا اینکه جونگین دوباره به حرف اومد.

-ممنون که امشب اومدی...برو بخواب...منم خیلی خوابم میاد...فردا باید با سهون برم برای تنظیم شکایت...

جونگین گفت و دوباره دراز کشید و بهش پشت کرد و پتو رو داد رو سرش.

بک با لب‌های آویزون همون جا خیره بهش منتظر موند و وقتی دید انگار واقعا خبری نمیشه با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت تخت خودش.

فردا قطعا برای همشون روز سختی میشد.

حالا باید منتظر میموندن تا طلوع خورشید و ادامه قهرمانانه‌ی زندگی...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now