✨ part: 35 ✨

Começar do início
                                        

-واقعا فازت چیه؟ منو کشوندی اینجا که راجع‌به اونا حرف بزنیم بعد الان که میگم برای کمک بهشون می‌خوام اینکارو کنم سرم داد میزنی و وحشی بازی در میاری...اصلا تقصیر خودم‌ـه که گول تورو خوردم و راه افتادم اومدم اینجا...فقط بلدی گند بزنی به اعصابم...

بک خواست بره که چان دوباره اومد جلوش و مانعش شد و چند لحظه‌ای رو درگیر موش و گربه بازی شدن تا اینکه بالاخره بک خسته شد و عصبی چنگی از موهای خودش گرفت و سمت اتاق خواب پا تند کرد.

چان هم همون جا متوقف شد و درحالی که نفس نفس میزد سعی کرد خودش رو آروم کنه و گند نزنه.

اصلا دوست نداشت تو شرایطی که الان دوستاش قرار داشتن قرار بگیره و یکم هم از بی انصافیش نسبت بهشون به بکهیون حق می‌داد.

راستش از بابت آقای پارک اطمینان نداشت و این یکم میترسوندش.

بعد از مکثی بالاخره خودش رو راضی کرد که بره تو اتاق و از پسر کوچیک‌تر عذرخواهی کنه.

وقتی وارد اتاق شد و با جسم مچاله شده‌ی پسر کوچیک‌تر کنج اتاق رو زمین، رو جایی که قبلا مجبورش کرده بود بخوابه دیدش تکخند متاسفی برای لجبازیش زد و دستی به چشم‌هاش کشید.

واقعا این موجود نوبر بود.

در سکوت لباس‌هاش رو عوض کرد و وقتی اومد بره سمتش دوباره یاد گوزیدنش افتاد و یه دور دیگه ریسه رفت و وقتی پسر کوچیک‌تر به شدت پتو رو از سرش کنار زد و سمتش چرخید و چشم غره‌ای براش رفت یهو خاموش شد و ترسیده خیره‌اش موند.

بک فقط چند ثانیه تیز نگاهش کرد و دوباره برگشت تو مخفیگاهش و از اونور چان با استرس نفس آسوده‌ای کشید.

واقعا نمی‌فهمید چرا باید از این وزه کوچولو انقد میترسید! 

سمتش رفت و خیلی آروم و زیرکانه زیر پتو خزید و بک رو در آغوش گرفت و بدن‌هاشون رو به هم چسبوند.

بوسه سبکی به پس گردنش زد و به صدای نفس کشیدنش گوش داد.

-هر کار میدونی درسته انجام بده...

با صدای زمختش گفت و منتظر موند.

-قول میدم حواسم باشه...

بعد از چند دقیقه بک جوابش رو داد و لبخندی روی لبش نشوند.

-من با جونگین صحبت میکنم تو هم با سهون...

بک تو بغلش چرخید و وقتی نگاه‌هاشون به هم افتاد گفت، چان هم تایید کرد و خیره‌اش موند.

برای چند ثانیه به هم زل زدن و چان صورتش رو جلو برد و بوسه سبکی روی لب‌هاش زد.

-معذرت می‌خوام باهات بد حرف زدم...

زمزمه کرد و بک فقط لب‌هاش رو تخس جمع کرد.

-منم معذرت می‌خوام که تنهایی تصمیم گرفتم...

با حرفش چان لبخندی زد و شروع کرد به زدن بوسه‌های سبک روی لبش و حالا هر دو متقابلا هم رو می بوسیدن.

با عمیق‌تر شدن بوسه چان آروم جاش رو عوض کرد و روش خیمه زد، بدون اینکه اتصال لب‌هاشون رو قطع کنه.

وقتی کامل روش قرار گرفت ازش جدا شد و درحالی که هر دو نفس نفس میزدن‌ بهش خیره شد.

-فکر کنم به طعم لبات معتاد شدم گوزو کوچولو...

کاملا احساساتی زمزمه کرد و بکهیون که چشم‌هاش خمار شده بود یهو شوکه صورتش بهم ریخت و سرش داد.

-یاااااااا...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

سلام به جوجه‌های خوشمزه خودم...

چطور مطورین؟!

لی‌بوم گربه‌ای به نظراتتون نیاز داره برای نوشتن، پس خودتون رو قربانی کنین و منتظر قسمت بعد بمونین 😈

هه هه هه...

✨Crisis of twenty years ✨Onde histórias criam vida. Descubra agora