بک دل درد خفیفی داشت و مدام بخاطر جلوگیری از پخش شدن قار و قور شکمش به جلو خم میشد و چان از حرکاتش خنده‌اش می‌گرفت و برای لحظه‌ای از کابوس واقعیت دور میشد و دوست پسر کیوتش این اجازه رو می‌داد که یکم ذهنش رو ریلکس کنه و آرامش داشته باشه.

همچنان نگاهش به صورت چروکیده پسر کوچیک‌تر بود و از درد کشیدن‌های گاه و بی گاهش و حالتش خنده‌اش می‌گرفت که یهو با شنیدن صدایی و قیافه شوکه بکهیون مظلوم فقط چند ثانیه لازم داشت تا موقعیت رو آنالیز کنه و بزنه زیر خنده.

بکهیون که حالا شبیه لبو شده بود فقط بغ کرده تو شال گردنش محو شد و سعی کرد نگاه‌های بقیه و خنده‌های خفه چان رو نادیده بگیره و فقط روی این تمرکز کنه که بعد از پیاده شدن چجوری خودش رو بکشه! 

چانیول همچنان کنارش داشت ریسه می‌رفت و نمیتونست لحظه‌ای صدای کیوتی که شنیده بود رو از ذهنش بندازه بیرون و صد البته که بخاطر دوست پسر خجالت‌زده‌اش ناراحت بود اما در حال حاضر بغیر از خندیدن کاری ازش برنمیومد.

-یااااا...

بعد از چند دقیقه مداوم خندیدن بالاخره با صدای بغض آلود بک که با چشم‌های اشکی نگاهش کرد بزور با گزیدن لبش خودش رو ساکت کرد و به محض متوقف شدن اتوبوس تو مقصد با سرعت پشت سر بکهیونی که فشنگی از ماشین زد بیرون خارج شد.

-بک...بک وایسا...حالا اشکالی نداره که...آدمیزاد میگوزه تو هم یه گوز خوشگل دادی مگه چیه؟! 

خودش با حرف خودش دوباره زد زیر خنده و قدم‌هاش رو بلندتر برداشت تا اینکه بالاخره به بکهیون رسید و تو یه حرکت سریع بازوش رو گرفت و سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد و پسر کوچیک‌تر فقط بلند زد زیر گریه و شروع کرد به عر زدن تو بغلش و چان در حالیکه محکم بغلش کرده بود و موهای نرمش رو نوازش میکرد با بدجنسی تمام همچنان درحال خندیدن بود و تا آروم شدنش تو همون حالت موندن و آدمایی که از کنارشون رد میشدن با نگاه‌های متعجب و پرسشی نگاهشون میکردن.

بالاخره پسر کوچیک‌تر عقب کشید و بعد از زدن مشت محکمی به سینه‌اش بینشون فاصله انداخت.

-دوست داشتم گوز دادم به هیچکسی هم ربطی نداره...

دوباره شخصیت تخس بک زده بود بیرون و چان از خدا خواسته با نیشخند بزرگی تاییدش کرد.

-معلومه که ربطی نداره...اصلا تو فقط راه برو بگوز...مگه بنده جرات دارم چیزی بگم؟! 

-اینجوری باهام حرف نزن...دلم درد می‌کنه...یهویی شد...

-خب شد که شد...من چیزی گفتم؟! 

-چیزی نگفتی ولی از اول تا آخرش بهم خندیدی...امیدوارم تو هم تو چنین شرایطی قرار بگیری و جبران کنم...

با خشونت گفت و راهش رو گرفت و دوباره جلوتر رفت.

چانیول هم فقط دنبالش کرد و سعی کرد تا خوابگاه سر به سرش نذاره ولی وقتی تو لابی دید که داره می‌ره سمت اتاق خودش سریع خودش رو بهش رسوند و جلوش رو گرفت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now