ذهنش کاملا از محیط اطرافش جدا شده بود و فقط روی آقای پارک متمرکز شده بود.

-اون گل رو میبینی اونجا؟

با اشاره دستش نگاه بک به پشت سرش چرخید و روی گیاه خشکیده‌ای افتاد که اونجا بود.

-هر کاری از دستم برمیومد براش انجام دادم اما همیشه اینجوری میشه...می‌خوام یه شانس بهتون بدم...تو بهم کمک کن اون گیاه به حالت طبیعیش برگرده منم کمکتون میکنم طرحتون رو پس بگیرین...

-چرا؟ 

-چرا چی؟ 

-چرا در ازای چنین چیز بزرگی این کار کوچیک رو ازم میخواین؟ 

پارک نیشخندی زد و لیوان چای جلوش رو برداشت و همزمان که ازش مینوشید نگاه عجیبی به بکهیون انداخت.

-میتونی امتحان کنی...مطمئن میشم برات کار کوچیکی نباشه...

با تمسخر گفت و بک دوباره آب دهنی قورت داد.

یه جای کار می‌لنگید ولی نمیدونست چیه...

-الان برم بگم شما در ازای مراقبت از یه گل قراره کمکمون کنین؟ فکر نکنم خیلی منطقی بنظر برسه!

-تو این خونه حرف از منطق میزنی؟ من خیلی وقته که از منطق گذشتم...الان دارم بازی می‌کنم...و فکر کنم با شما جوونا قراره خیلی بهمون خوش بگذره...

بک ابرویی بالا انداخت و گیج سرش رو کج کرد.

-بهمون؟! 

-تو تلاشت رو بکن...اگه حس می‌کنی کار راحتی‌ـه چرا انجامش نمی‌دی و به دوستات کمک نمیکنی؟! 

با گیجی سرش رو تکون داد و دوباره به گیاه پشت سرش نگاهی انداخت.

آقای پارک از جاش بلند شد و از اونجا زد بیرون و بکهیون گیج به جای خالیش خیره شد.

این مرد چش بود واقعا؟! 

حتی نمی‌دونست دیگه باید چیکار کرد؟ 

از طرفی کاری که میخواست بشدت عجیب بود و از طرف دیگه اگه انجامش میداد نتیجه دلخواستش رو داشت ولی چرا انقدر برای انجام دادنش ترسیده بود؟! 

چی انتظارش رو می‌کشید؟! 

چرا نمیتونست بهش اعتماد کنه؟! 

اصلا باید برمیگشت به جونگین و سهون و چانیول چی می‌گفت؟! 

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

نگاهی از چارچوب در به پذیرایی سوییت انداخت و وقتی جونگین رو ندید فقط ناامید دوباره مشغول کارش شد و تند تند با قلم روی تبلتش اشکالی می‌کشید بدون اینکه اصلا تمرکزی داشته باشه.

جونگین از اون روزی که اون حرفارو زد دیگه حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده بود و این داشت دیوونه‌اش می‌کرد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now