✨ part: 34 ✨

Mulai dari awal
                                        

اصلا از قرار گرفتن تو این موقعیت راضی نبود.

در با صدای تقی باز شد و با تردید نگاهی از لای در به داخل انداخت.

نفس عمیقی کشید و بالاخره به خودش جرات داد که وارد شه.

فضای حیاط بشدت بزرگ و لاکچری بود و یکم تو جمع کردن لب و لوچه‌اش ناموفق شد.

بالاخره دست از دید زدن اطراف برداشت و رفت سمت در ورودی که پیرمرد تو درگاهش ایستاده بود و داشت نگاهش می‌کرد‌.

راستش از نگاهش نمیشد هیچی فهمید.

اینکه داره پدرانه نگاه می‌کنه یا از روی نفرت یا از دید یه قاتل.

خیلی خنثی بود نگاهش و نمی‌دونست با چی طرفه! 

-سلام...

جلو رفت و محترمانه کمر خم کرد و سلام داد و پیر مرد فقط بعد از نگاهی دستش رو دراز کرد و بکهیون هم سریع بهش دست داد و چند لحظه تو همون حالت موندن و بالاخره آقای پارک بعد از فشاری که به دستش آورد نفس عمیقی کشید و دستش رو رها کرد.

-بیا داخل...

پشت سرش داخل رفت و پیرمرد راهی رو در پیش گرفت که بک نمیدونست به کجا ختم میشه! 

بالاخره بعد از قدم زدن طولانی و معذب کننده‌ای به جایی نزدیک شدن که بک فقط شوکه چشم‌هاش گرد شد و قدم‌هاش سریع‌تر.

-واااو...

بلند گفت و نگاهی به آقای پارک که حالا میتونست درخششی توی نگاهش ببینه انداخت.

-چقد خوشگله! 

دوباره با ذوق گفت و به دیوار شیشه‌ای که پشتش یه باغ بود نزدیک‌تر شد.

-اره خیلی خوشگله...

اینبار واکنش گرم‌تری از مرد گرفت و همون طور که دیگه نمیتونست جلوی احساساتش رو بگیره لبخندی بهش زد.

-میتونم برم داخل؟ 

-اره...از این سمت راه نداره...دنبالم بیا...

دوباره همون طور که یه نگاهش به گیاهای توی باغ و عظمتش بود دنبال پیر مرد راه افتاد.

-گفتم بیای اینجا تا یه فرصتی بهت بدم...

-به من؟! 

با تعجب گفت و حالا تمام حواسش رو بهش داد.

-برای کمک به دوستات...

آب دهنش رو قورت داد و دوباره استرس به جونش افتاد.

بالاخره رسیدن به در ورودی و پیرمرد کنار در منتظر موند و با دست به داخل اشاره کرد.

-بریم بشینیم...

گفت و بکهیون بعد از تکون دادن سرش گیج خارج شد و رفت روی صندلی وسط حیاط نشست.

✨Crisis of twenty years ✨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang