✨ part: 34 ✨

Beginne am Anfang
                                        

بک مثل خونه بود...

خونه‌ای که سالیان سال بود که گمش کرده بود و حالا بالاخره بهش رسیده بود.

این کوچولوی دوست داشتنی...

فرق سرش رو بوسید و وقتی اون بدن گرم بیشتر بهش چسبید فقط از خدا خواسته ازش استقبال کرد و بدن‌هاشون رو بیشتر به هم فشرد.

نفس عمیقی کشید و تونست اون بغض لعنتی رو قورت بده اما اینبار اون بغض نشد لقمه‌ی گیر کرده تو گلوش...

شد آب گوارایی که راحت پایین رفت و سیرابش کرد.

الان دیگه تو دلش احساس خالی بودن نمی‌کرد...

از ذوق پسر کوچیک‌تر رو بیشتر تو بغلش فشرد و صدای ریزی ازش دراومد.

-ممممم...

-ببخشید بیبی...ببخشید...

آروم زمزمه کرد و یکم ازش فاصله گرفت و مشغول تماشا کردن صورت نرم و مهربونش شد.

دستش رو جلو برد و چند تار موی جلوش رو آروم نوازش کرد و دوباره ذوق زده خندید.

دست خودش نبود و واکنش‌هاش کاملا غیرعادی بودن.

آخه خونه کوچولوش الان به جای ور وره جادو بودن زیادی مظلوم و کیوت شده بود و این دیوونه‌اش می‌کرد.

طاقت نیاورد و سمتش خم شد و آروم لب‌هاش رو روی لُپ نرمش گذاشت و چند ثانیه بدون تکون خوردن همون جا موند.

بالاخره عقب کشید و آه آسوده‌ای کشید.

الان نباید این لعنتی خواب می‌بود...

الان باید بیدار می‌بود تا بتونه بین بازوهاش بچلونتش و حسابی گازش بگیره...

این حد از لطیف بودن داشت دیوونه‌اش می‌کرد.

فقط تکخندی از افکارش زد و بالاخره بعد از دقایق طولانی خیره بودن به صورت کوچیک بکهیون خودش هم از خستگی بیهوش شد و به آرامش رسید.

پس آرامش این شکلی بود...

حسی که از زمان ورود این موجود به زندگیش تزریق شده بود...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

با استرس کف دست عرق کرده‌اش رو به شلوارش کشید و آب دهنش رو سخت قورت داد.

وقتی تلفنی با مرد مسن حرف زده بود اصلا نمیدونست چه چیزی انتظارش رو می‌کشه و راستش یکم ترسیده بود.

برای دوستاش و آینده‌ای که به این قضیه مربوط میشد و حالا یه مسئولیت بزرگی به دوشش افتاده بود! 

زنگ در رو بالاخره به صدا درآورد و منتظر موند.

اینبار به خونه جدیدی دعوت شده بود و دیگه خبری از باغ و این داستانا نبود پس قرار بود اوضاع یکم پیچیده پیش بره و این بد بود! 

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt