✨ part: 34 ✨

Mulai dari awal
                                        

درسته که انگار سال‌ها گذشته بود اما از طرفی بخاطر این حس دلتنگی و وابستگی انگار اصلا اتفاقی نیفتاده بود.

انگار اصلا اون فاصله‌ی یکسالی اتفاق نیفتاده بود.

انگار تو خلع گیر کرده بودن...

تو نبودن...

-حالا نمی‌خواد زیاد احساساتی بازی در بیاریم...

سهون یهو به شوخی گفتی عقب کشید و هردو زدن زیر خنده.

-بین تو و جونگین همه چیز خوبه؟ 

چانیول با تردید زمزمه کرد و وقتی قیافه مردد سهون رو دید چشم‌هاش گشاد شد.

-نمیخواد بشنوم که اینطور نیست! 

-منم نمی‌دونم...بخاطر گندی که بالا اوردم‌ـه...تقصیر خودم‌ـه اگه اتفاقی بیوفته...قطعا تقصیر من‌ـه...به جونگین حق میدم که نخواد کنار آدم بی مسئولیتی مثل من باشه...

زمزمه کرد و چانیول شوکه فقط تماشاش کرد.

-باورم نمیشه دارم این حرفا رو از دهنت می‌شنوم...نگو که اون گند مربوط به افتادن طرح کامل دست اون مردک‌‌ـه؟! 

با سکوت سهون فقط چنگی لای موهاش انداخت و دور خودش چرخید.

اصلا نمی‌خواست باور کنه که داره این اتفاق میوفته...

-فقط بگو چجوری؟ 

-خودم دو دستی بردم طرح رو دادم دستش...

قیافه‌اش فقط شوکه خیره موند رو سهون.

میدونست دوست قدیمیش اهل زیادی گند زدن‌ـه ولی این دیگه ته ماجرا بود! 

-اصلا خوشم نمیاد باور کنم...

-باید باور کنی...چون احمقم و قبول دارم...می‌دونم بهونه‌ام بچه‌گانه‌ست ولی گول خوردم...گفت پول میده بهم...شبیه احمقا ازم تعریف کرد و منم خر شدم...گفتم الان پول میاد دستم و میتونم برای جونگین جبران کنم...تمام اون سال‌هایی که زندگیش رو نابود کردم و مجبورش کردم تو فقر و بدبختی زندگی کنه...زندگیش رو با گوه یکی کردم و موفقیت رو ازش گرفتم...آینده‌اش رو...

سهون با گریه گفت و دستی به چشم‌هاش کشید.

-کی گفت تو زندگیش رو به گند کشیدی؟ خودش به زبون اورد؟ چیکار کرده بود که فکر کردی زندگیش نابود شده؟ اتفاقا تنها چیزی که هیچ وقت تو نگاه و رفتار اون پسر ندیدم حسرت و بدبختی بود! اون کنار تو همیشه واقعی بود...زنده، خوشحال، ثروتمند...این چرندیات فقط تو مغز تو بود تمام مدت...جونگین همیشه بهم میگفت تو زندگیش رو نجات دادی...هیچ وقت حتی یکبار ازش نشنیده بودم که بخواد اعلام نارضایتی کنه از وضعیتش...همیشه می‌گفت از خدا ممنون‌ـه که تو رو بهش داده و تو توی اون مغز کوچیکت فقط به یسری مزخرفات بی پایه بال و پر دادی و چی؟ میخواستی با پول خوشبختش کنی؟ واقعا احمقی...آره احمق...میدونی بدبختی رو کِی تو نگاه اون پسر دیدم؟! درست امروز صبح...وقتی وارد اون اتاق کوفتی شدم و دیدم چه بلایی سرش آوردی...تو نفهمیدیش خب! و همه‌ی اینا بخاطر اون نقص کوفتیت بوده که همیشه داشتی...پول...پول کثافت که گند زد به زندگی هممون و تو میدونستی که واقعا چه گندی زده به زندگی ما...حداقل میدونستی چه گندی به زندگی من و جونگین زده ولی همیشه حسرتش رو داشتی...حسرت کوفتیت همیشه بود...همون قسمتی ازش که همیشه ازش متنفر بودم و بابتش متاسف...

✨Crisis of twenty years ✨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang