چون کنجکاویش ارضا نشده بود دوباره به سوال پرسیدن ادامه داد.

-بخاطر همین سنگ انداخت زیر پاتون؟ اون و آقای پارک دستشون تو یه کاسه‌ست؟ 

-نه فکر نمیکنم هنوز اقدامی برای حل وضع زمین کرده باشن و آقای پارک بدون اینکه چیزی بدونه مخالف‌ـه...نمیدونم...الان واقعا اوضاع پیچیده‌ست...دیگه مغزم نمی‌کشه داره چه اتفاقی میوفته...

جونگین فقط مضطرب زمزمه کرد و سهون در سکوت کنارش فقط دندون رو دندون سابید.

بغض داشت خفه‌اش می‌کرد.

اینکه تو این مکالمه جایی نداشت و خودش مقصر همه اتفاقا بود داشت نابودش می‌کرد.

بک نگاه مرددش رو بهش داد و برای یک لحظه چشم تو چشم شدن اما سهون فوری نگاهش رو دزدید و به انگشت‌هاش داد و شروع کرد به کندن پوست کنار ناخونش، همون کاری که مدت‌ها بود ترکش کرده بود اما حالا دوباره اومد سراغش.

جونگین نگاه زیر چشمی‌ای بهش انداخت و نفس کلافه‌ای کشید.

لعنتی زیر لب گفت و دوباره با صدای بکهیون حواس‌ها بهش جلب شد.

-راستش می‌خواستیم یه موضوع دیگه رو هم امروز باز کنیم ولی مثل اینکه اصلا شرایط برای مطرح کردنش اوکی نیست...پس امیدوارم بعد از حل این موضوع مفصل راجع‌بهش حرف بزنیم...

-چه موضوعی؟ 

جونگین نگاهش رو بین بک و چان جابجا کرد و پرسید.

-فعلا بیا بیخیالش شیم...بعدا حتما حرف می‌زنیم درموردش...من به آقای پارک زنگ میزنم...امروز میرم دیدنش...اگه چیزی لازم میدونی بهش اشاره کنم بگو...

-نمیدونم گیجم کردی...فعلا برو ببین اصلا حرفش چیه؟ دفعه قبل یسری حرف زد که نامطمئنم کرد...باید دید قصدش چیه...بگو در مورد چی میخواستین حرف بزنین...رفته رو مخم...

-درست میگه...الان وقت مناسبی راجع‌به حرف زدن درموردش نیست...بعدا صحبت می‌کنیم...من باید برم سرکار...مراقب باشین و منو در جریان بذارین...فعلا...

اینبار چان با صدای خشکی گفت و بعد از بوسیدن شقیقه دوست پسر گیجش از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد.

تو ورودی راهرو بود که با صدای سهون سر جا خشکش زد.

-اگه یکم بچه بازیت رو میذاشتی کنار و چشمت از نفرت پُر نمیشد شاید خیلی از این اتفاقا نمی‌افتاد و یکسال از زندگیمون تو حسرت سپری نمی‌شد...

چان از غم و حرص دست‌هاش مشت شد و لب‌هاش رو به هم فشرد.

نگاه بکهیون و جونگین شوکه بین دو پسر جابجا میشد و هیچکدوم نمیدونستن داره چه اتفاقی میوفته.

-همیشه برام سوال بود که مگه من چیکار کرده بودم چان اون طوری ولم کرد؟! اصلا میدونست واقعا چه اتفاقی افتاده؟ یا فقط برای گندی که بالا اومده بود دنبال دلایل بیشتری برای حق دادن به خودش و بد کردن بقیه بود؟ 

-تو هیچی نمیدونی پس...

-تو هم هیچی نمیدونی...پس زر نزن و بذار یه بار فقط بجای فک زدن بشنوی...

سهون فریاد زد و با بدنی لرزون ایستاد.

بخاطر جو متشنج ایجاد شده بکهیون و جونگین هم سراسیمه وایسادن و نگاه کوتاهی به هم انداختن.

-اون پیام...کار دینو بود...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

همون طور که قبلا بارها و بارها گفتم نظرات شما خیلی خیلی موثر هستن تو سرعت نوشتن من و آپ منظم داستان.

راستش رو بخواین این روزا یکم فشار روم زیاده.

بخاطر یسری اتفاقات مزخرف کار دومم که خیلی هم به پولش نیاز داشتم فعلا از دستم رفته و زندگی شخصیم تحت تاثیر قرار گرفته و آپ نشدن هفته قبلم هم بخاطر این بود که بشدت احساس ناامیدی میکردم ازتون.

من داستان رو با خواست خودم رها نمیکنم، هیچ وقت، مگر اینکه شرایط این اجازه رو بهم نده.

راستش رو بخواین چندین‌تا ایده قشنگ دیگه هم دارم که دوست دارم آپشون کنم و خیلی وابسته به نظرات شمام.

از دو هفته پیش تا الان باورتون بشه یا نه تعداد انگشت شمار تو تلگرام نظر گرفتم و تو واتپد فقط یه کوچولو بیشتر فالوورم زیاد شده و نظر گرفتم.

نظر خودم اینه که هر هفته منظم آپ بشه ولی وقتی با امید زیاد گروه رو باز میکنم یا میرم تو واتپد و میبینم داستان نظری نداره تمام امیدم به باد می‌ره و خودم اونقدر از داستان و روندش فاصله میگیرم که گاهی یادم میره برم سراغش و بنویسمش بخاطر همین قسمت آماده برای آپ کردن ندارم  🚶🚶‍

خواهش میکنم اگه میخونین حتی شده به اندازه یه کوچولو هم که شده برام بنویسین تا یکم از این دنیای مزخرف واقعی که توش گیر افتادم بیام بیرون و خوشحال بشم.

خیلی دوست دارم حتی شده اندازه نخود باعث خندیدن و شاد شدنتون بشم ولی انگار خودم الان اونقدر شاد نیستم که بتونم اون انرژی که می‌خوام رو بهتون منتقل کنم پس امیدوارم اینبار شما بهم اون انرژی رو بدین و منو برگردونین.

لی‌بوم این روزا خیلی تحت فشار و ناراحته...

براش دعا کنین تا دنیا یکم بهش آسون بگیره  🚶  ‍

با اینکه جوجه‌های زشتی هستین ولی بازم دوستون دارم ❤

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now