-بنظرت یه جوری نیست؟ 

با زمزمه چان دوباره نگاهش کرد و با اخم و ذهنی درگیر فقط تایید کرد. 

-بشینین...براتون آبمیوه میارم...سهون؟ کجایی؟ بیا بچه‌ها اومدن...باید حرف بزنیم...

خونسرد گفت و دو پسر گیج فقط بدون سوالی نشستن و با خروج سهونِ ژولیده از اتاق نگاه پر سوالِ دوباره‌ای به هم انداختن.

-خوبی؟ 

بک پرسید و سهون فقط لبخند کم جونی زد.

-بالاخره شاهزاده به ما افتخار داده اومده حرف بزنه...آفتاب از کدوم طرف دراومده؟

سهون با چشم‌های گود رفته سعی کرد جو رو بالا نگه داره ولی فقط بیشتر به شک دو پسر دامن زد.

-مطمئنی امروز برای حرف زدن وقت خوبیه؟ من میتونم فقط مستقیم به آقای پارک زنگ بزنم و برای امروز فقط این کار رو انجام بدیم...لازم نیست حرف بزنیم اگه حالتون خوب نیست!

بکهیون گفت و جونگینی که داشت سینی لیوان‌های پر از آب پرتغال رو روی میز می‌ذاشت جوابش رو داد.

-نه خوبیم! چطور مگه؟! 

-نمیدونم...یه انرژی خاصی از شما دو تا میگیرم امروز...

فقط چیزی که تو سرش بود رو گفت و جوابش شد پوزخند تلخ سهون و توجه همه نگاه‌ها.

-نه چیزی نشده...یه بحثی بینمون شده...و باید یه چیزی رو هم بهتون بگیم...

اینبار همه توجه‌ها بغیر سهون به سمت جونگین جلب شد و نگاه پسر بزرگ‌تر بین دو نفری که جلوش نشسته بودن جابجا شد.

-یه اتفاقی افتاده که خارج از قضیه فروش زمین‌‌ـه...

-چیشده؟ 

بکهیون ترسیده زمزمه کرد و نگاهش رو بین دو نفر جلوش جابجا کرد.

-متاسفانه اون کسی که داشتیم باهاش سر این پروژه کار میکردیم تونسته فایل اصلی و کامل طرحمون رو بدزده...

چان و بک فقط شوکه پلک میزدن و حرفی برای گفتن نداشتن.

حالا میتونستن بفهمن علت این جو معذب کننده چیه و مشکل از کجاست! 

قطعا سهون گند زده بود...

چان چنگی لای موهاش انداخت و خم شد و آرنج‌هاش رو به پاهاش تکیه داد و سرش رو بین دستاش گرفت.

این قضیه به اون هیچ ربطی نداشت اما نمیدونست چرا داره انقدر اذیت میشه.

اون به چشم دیده بود که دو پسر جلوش چقدر برای طراحی این پروژه تلاش کرده بودن و سختی کشیده بودن و منتظر بود موفقیتشون رو فارغ از همه اتفاق‌هایی که بینشون افتاده ببینه. 

-چ...چجوری؟ 

بکهیون شوکه پرسید و جوابی نگرفت، فقط جو سنگین‌تر شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now