پشیمون نبود از شروع این بحث و گرفتن این واکنش، درواقع دوست داشت روش تو روی چان باز شه تا بیشتر راجع‌بهش حرف بزنن.

به هر حال باید یه جایی این مشکلات سر بسته رو باز و حل میکردن.

-شاید...

با حرفی که خییییلی آروم از بین لب‌هاش خارج شد نگاه عصبی پسر بزرگ‌تر که روش بود به حالت شوکه‌ای تغییر فاز داد و با تکخندی سرش رو چرخوند.

-واقعا بعضی اوقات چنان غافل گیرم می‌کنی که نمی‌فهمم دارم چیکار میکنم...حس میکنم فهمیدن قدم بعدیت خیلی سخته و این روانیم می‌کنه...الان این چی بود گفتی؟ تو طرف منی یا بقیه؟ توروخدا برو با مثلا پدر مادرمم حرف بزن یه موقع شاید دیدی اونا هم گناهی نداشتن و فقط من بودم که همه چیز رو زیادی جلوه داده بودم و زندگیشون رو خراب کردم...

-نه من منظورم این نبود...من...

-من فقط می‌خوام تو سمت منو بگیری...واقعا سخته برات؟ 

پسر بزرگ‌تر با زاری گفت و بک حالا با شنیدن چنین لحنی از دوست پسرش پشیمون یکم سمتش خم شد.

-بخدا من سمت توام...هر اتفاقی هم که بیوفته من باز کنار توام...چرا فکر میکنی حرفایی که میزنم برای اینه که حق رو بهت نمیدم؟ برای من فقط یه سری چیزا خیلی گنگه...می‌خوام یسری حقایق که مطمئنم هیچ وقت فاش نشده پیدا شه...دوست دارم با ترسات مواجه بشی تا راحت‌تر با قضیه کنار بیای...دوست دارم اون گذشته لعنتی رو رها کنی...تو الان چسبیدی بهش...متوجهش نیستی؟ داری هنوز تو زندگی‌ای که اون شب برات رقم زده زندگی می‌کنی...بقیه هم...دوستای قدیمیت هم دانشگاهی‌هات، خانواده‌ات و حتی شاید اکست؟ حس نمیکنی گیر کردی؟ تو سرت سوالی نیست؟ دوست نداری یه بار برای همیشه به این وضع خاتمه بدی و راهت رو از همه‌ی آدمای اون شب جدا کنی؟ 

گفت و خیلی آروم دست پسر بزرگ‌تر رو تو دست گرفت و نگاه‌هاشون رو به هم متصل نگه داشت.

چان فقط با چشم‌های گیج آب دهنی قورت داد و چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

-چرا می‌خوام...ولی سخته...سخته که بشینم اون روزا رو دوباره مرور کنم و با یه احمق ترسویی مواجه بشم که فقط فرار کرده...

-اون چانیولی که من شناختم نه احمق بود نه ترسو...تو رو به روی آدمای ترسناکی وایسادی...جایگاهت رو خوب حفظ کردی و وقتی همه رو از دست دادی خوب زندگی کردی...بهت قول میدم آدمای زیادی نیستن که بتونن تو این شرایط پیش برن ولی تو تونستی...

چند لحظه‌ای رو بینشون سکوت شد و بالاخره چان چشم‌هاش رو باز کرد.

-میگی چیکار کنم؟ 

-با سهون حرف بزن...سوالاتو بپرس و بذار داستان رو از سمت اون‌ها هم بشنوی...

-فرقی هم ایجاد میکنه؟ 

-شاید...از کجا معلوم؟! ما که هنوز داستان اونا رو نمی‌دونیم؟! 

با لبخند ملیحی گفت و ابرویی بالا انداخت.

انگار داشت با یه پسر بچه‌ی کوچولو صحبت می‌کرد‌.

چان با نگرانی به چشم‌های پر اشتیاق دوست پسرش خیره بود و مردد...

نمیدونست کار درست چیه! حداقل الان دیگه نمیدونست...

قبل از اینکه این نخود وارد زندگیش بشه مطمئن بود که می‌دونست چه اتفاقی افتاده اما الان؟ 

داشت جدا شک میکرد به داستانش...

مرور حوادث بعد از اون شب و التماس‌های سهون و جونگین...

حرف‌های شیوون...

تماس‌های دینو! 

-بذار همه‌ی چیزایی که الان تو سرتن محو شن...تا بهشون جواب ندی از بین نمیرن...

-اوکی...اوکی...

چان فقط گیج زمزمه کرد و اینبار اون دست بک رو گرفت و نوازشش کرد.

چرا یه حس اطمینانی از بک می‌گرفت؟ 

و همزمان ترس از اینکه شاید خیلی جاها رو اشتباه رفته باشه؟ 

دوست داشت فقط به دوست پسرش اعتماد کنه و بذاره با جریان اون پیش برن ولی بشدت می‌ترسید...خیلی زیاد...

-بیا بعد صبحانه با هم بریم پایین...هم من به آقای پارک زنگ بزنم و با بچه‌ها درموردش حرف بزنم هم همه با هم...بیا یکم گذشته رو تیکه پاره‌اش کنیم...شاید چیز بدرد بخوری ازش دراومد! 

لبخند مطمئن کننده‌ای به دوست پسر مسخ شده‌اش زد و آروم سمتش نیم خیز شد و پیشانیش رو بوسید.

انگار به زودی قرار بود چیزای زیادی مشخص بشه...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now