بک توضیح داد و چان ابرویی بالا انداخت.

-یعنی فکر می‌کنی واسه اینه؟ 

اینبار بک برگشت سمت جونگین و متعجب پرسید.

-نمیدونم...داشت ازت میپرسید آدرس کار بلد بودنت رو داده بود...احتمالا واسه همینه...

-فکر می‌کنی امکان داره به دردتون بخورم؟

-مطمئن نیستم ولی به امتحانش می‌ارزه..‌.

-نظر منم بپرسین بد نمیشه‌ها؟

چان دوباره پرید وسط مکالمه‌اشون و اینبار نگاه جدی بک عایدش شد.

-میخوام بهشون کمک کنم...میتونم...بهم اطمینان کن...

نصف حرفش رو به چان و نصف دیگه‌اش رو، رو به جونگین گفت و پسر بزرگ‌تر فقط نفس عمیقی کشید.

-شماره‌اش رو بده بهم من خودم درستش می‌کنم...

-باشه...میخوای باهات بیام؟ 

-نه...خودم حلش میکنم...

گفت و برای چند لحظه بینشون سکوت شد.

-من میرم پایین...منتظر خبرت میمونم...شماره رو همین الان برات میفرستم...

جونگین بعد از نگاهی به صورت بک و بعد چان از جاش بلند شد و گفت و به سمت خروجی راه افتاد.

-نمیخواد بدرقه‌ام کنین...خودم میرم...

تا بک خواست بلند شه گفت و لحظه آخر باز هم اخمی به چانیول کرد و از اتاق زد بیرون.

-فکر میکنم برای اینکه تصمیم بگیری باید با من هم حرف می‌زدی...

-این موضوع مهمی‌ـه...باید انجامش بدم...

بک با اخم گفت و برای گرفتن گوشیش سمت اتاق رفت.

چان نگاهی بهش انداخت و کلافه از جاش بلند شد و رفت سمتش و خم شد و سریع از زیر زانوهاش گرفت و بلندش کرد و بک شوکه چنگی به لباسش انداخت تا نیوفته.

-یااااا چته؟ بذارم زمین...

-لااقل میشه امروز رو استراحت کن فردا یه فکری براش بکنی؟ امروز برای بیرون رفتن زیادی داغونی...

بک خنده‌ی خسته‌ای به لحن بیچاره‌ی چان کرد و سرش رو عقب برد.

-فعلا بذارم رو تخت تا ببینم تصمیم چیه...

گفت و نگاهی به چانِ کلافه کرد.

چان هم فقط تایید کرد و گذاشتش رو تخت.

-از جات جم نخور تا برم برات یه چیز بیارم بخوری...

چان گفت و از اتاق زد بیرون.

به اطراف سرک کشید برای پیدا کردن گوشیش و وقتی روی میزِ کنار تخت پیداش کرد ناامید نفس کلافه‌ای کشید و فقط با بدن درد تو جاش دراز کشید و به سقف خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now