این قطعا یه رویا بود نه؟! 

این آرامشی که بالاخره بعد از مدت‌ها بهش رسیده بود اون هم کنار ناآروم‌ترین موجودی که توی عمرش بهش برخورده بود! 

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

دو پسر تو سوییت با هم حرفی نمی‌زدن و هر کدوم مشغول کارای خودشون بودن.

جونگین مشغول ور رفتن تو گوشیش و سهون تو آشپزخونه مشغول درست کردن غذا.

حتی الان دیگه سعی هم نمی‌کرد ادا در بیاره که میخواد چیزی رو درست کنه چون جر و بحث روز قبلشون کافی بود برای تمام کردن هر چیزی.

جونگین پیامی برای بکهیون فرستاد و با اخم دوباره روی تخت دراز کشید و یه دستش رو زیر سرش گذاشت.

همه چیز داشت رو مغزش خط مینداخت و از اینور هم جواب ندادن‌های بکهیون کلافه‌اش کرده بود.

یکم نگران شده بود در واقع.

چانیول بعد از اون اتفاق از نظرش آدم سالمی به نظر نمی‌رسید و دوست نداشت یه قربانی بدبخت بیوفته رو دستشون.

با به صدا دراومدن گوشیش با اخم بالا آوردش و نگاهی به صفحه‌اش انداخت که با دیدن اسم آقای پارک تو جاش پرید و هول کرده و ترسیده وسط اتاق وایساد و همچنان به گوشی خیره موند.

حالا باید چیکار می‌کرد؟! 

یعنی اون پیرمرد باهاش چیکار داشت؟! 

با استرس صداش رو صاف کرد و قبل از اینکه پیرمرد منصرف بشه سریع تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.

-الو؟! آقای پارک؟

-سلام آقای کیم...خوبین؟

-بله بله...چه چیزی باعث شده تماس بگیرید؟ 

-اون پسره...دوستتون...الان پیشتون‌ـه؟ 

-کی؟! بکهیون؟ 

-نمیدونم...همون که از باغداری یه چیزایی سرشه...

-بله همون آقای بیون...

-بهش بگو بیاد به دیدنم...کارش دارم...

-ب...بله بله...حتما میگم در اسرع وقت بیاد پیشتون...

-خوبه... ممنون...قطع میکنم...

پیرمرد خیلی سرد گفت و قطع کرد و جونگین با شوک گوشی رو آورد جلوی صورتش و بهش خیره شد.

-کی بود؟ 

با سوال سهون به خودش اومد و چرخید سمتش.

-آقای پارک...

-جدی؟ چی میگفت؟ 

سهون هم حالا کنجکاو با قاشق تو دستش سمتش اومد و با صدای بلندی پرسید.

-گفت میخواد بکهیون رو ببینه...

-بکهیون؟! چرا بکهیون؟

-اون روز که رفتیم بکهیون تو کشاورزی بهش کمک کرد...گفت میخواد ازش کمک بگیره...

-برگام! تو خوابمم نمی‌دیدم این چَلغوز یه روزی به کارمون بیاد...

پسر کوچیک‌تر با تعجب گفت و جونگین همزمان که تو گوشیش دنبال شماره‌ی بک بود تا بهش زنگ بزنه چشم غره‌ای براش رفت.

چندین بار شماره پسر کوچیک‌تر رو گرفت ولی بی‌جواب موند.

عصبی شروع کرد به پوشیدن هودیش و همزمان سمت خروجی رفتن.

-کجا میری؟

-بالاست...میرم دنبالش...

-بذار میبینه گوشیشو جواب میده دیگه...چه کاریه...

-میشه باهام حرف نزنی؟ میرینی تو اعصابم...

بهش توپید و حالا که کفش‌هاش رو هم پوشیده بود کامل از سوییت زد بیرون و بدون اینکه به پشت سر نگاهی بندازه چنان در رو به هم کوبید که خودش از کارش پشیمون شد ولی چون تو چس بود و عمرا این گندی که سهون بالا آورده بود رو فراموش میکرد بدون توجه به راهش ادامه داد و از اونور سهونِ افسرده، پشت در وایساده بود و به فضای خالی جلوش خیره.

میدونست گند زده و داشت به این فکر می‌کرد که چجوری باید این موضوع رو جمعش کنه و حتی تو این فکر بود که بره بنگ شی هیوک عوضی رو با دستاش خفه کنه و کلا جانانه گند بزنه به زندگی همه.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

قسمت قبل انتظار نظر داشتم ولی هیچی که هیچی...

با اینکاراتون انتظار دارین ناامید نشم و پر قدرت ادامه بدم؟

گفتم که، هیجان من یا هر نویسنده‌ی دیگه‌ای با گرفتن نظر برای ادامه دادن بیشتر میشه، پس ازم دریغش نکنین ☹

بی ریختا

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now