_میشه انقدر این قضیه رو نزنی تو سرم؟ اینکه پدر من داره کاری انجام میده مقصرش من نیستم قطعا.‌‌..من و تو باهم پریدیم وسط این قضیه و تو از اول هم میدونستی هیچ چیزی قرار نیست آسون پیش بره پس دست از بچه بازی بردار و قشنگ برام توضیح بده اینجا چه خبره...من توضیح می‌خوام...

سهون با داد جونگین فقط حرصی نفس کشید و اومد از اتاق بزنه بیرون که جونگین فوری از روی تخت پرید و خودش رو بهش رسوند و مانعش شد.

_کجا؟ مگه با تو نیستم...

دوباره داد زد و چنان محکم از بازوش گرفت و برشگردوند و به دیوار کوبیدش که صورت پسر کوچیک‌تر رفت تو هم و یه لحظه نگران از این واکنش ناخواسته بُهت صورتش رو گرفت.

سهون فقط خیره نگاهش میکرد و حرفی نمیزد.

نمی‌خواست از موضعش عقب بکشه تا بشنوه علتش رو ولی پسر کوچیک‌تر همچنان سکوت کرده بود.

_بهم بگو که دارم اشتباه میکنم و خبری نیست...

_نه خبری نیست...میشه بیخیال این بحث شیم؟

_نه نمیشه سهون...بگو...داره از چشات آتیش می‌باره...بگو چیشده تا خودمو و خودتو به کشتن ندادم..‌.

_گفتم که...اتفاقی نیفتاده...تو فقط خوب تو دام افتادی همین...

_پس فردا با هم میریم پیش شی هیوک تا صحبت کنیم باهاش و حلش کنیم‌‌‌...

_میشه بس کنی؟ فقط بهم اعتماد کن و بذار خودم حلش کنم...نیاز دارم بهم اعتماد کنی...

_منم همینو می‌خوام لعنتی ولی تو داری خفه‌ام می‌کنی...نمیدونی الان تو سرم چیا که نمی‌گذره...

جونگین باز هم سرش داد زد و عصبی عقب کشید و چنگی به موهاش انداخت و فوری رفت سمت تخت و شلوارش رو گرفت و سریع پوشیدش.

_یه حسی بهم میگه یه اتفاقی افتاده و داری ازم قایمش می‌کنی...سهون خوب میدونی چقدر این کارت دیوونه‌ام می‌کنه...فقط دهنت رو باز کن و بگو چه گندی زدی...

_اره گند زدم...راحت شدی؟ همیشه گند میزنم اینبارم زدم‌‌‌...

پسر کوچیک‌تر عصبی داد زد و با شوک خیره‌ی دوست پسر گیجش شد.

حالا که تا اینجا پیش رفته بود دیگه نمیتونست خودش رو به بی‌خیالی بزنه و طفره بره.

_یعنی چی؟

جونگین مسخ شده زمزمه کرد و یکم ازش فاصله گرفت و گیج منتظر موند.

_خودمم نمی‌دونم...از روزی که طرح اصلی رو بردم بهش نشون دادم خبری ازش ندارم...

_طرح اصلی؟! مگه قرار نبود اونو نشون ندیم فعلا؟

بازم شوکه و آروم زمزمه کرد و با چشم‌های گیج به پسر کوچیک‌تر که مدام سر جاش تکون تکون میخورد خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now