✨ part:27 ✨

Beginne am Anfang
                                        

_ببینم نظر سهون چیه...باید یه فکری کنیم...

_امیدوارم فقط هر چی زودتر حل شه این قضیه...من نظرم اینه با پدرت هم حرف بزنی...

جونگین اخمی کرد و متفکر به روبرو خیره شد.

_مجبورم...مجبور...

جونگین با انزجار گفت و ناچی کرد.

_شب می‌بینمت...

بک با دیدن دوست پسرش که متوجه ماشینشون شده بود و داشت دیدشون میزد فوری گفت و از ماشین پیاده شد و دستی برای جونگین تکون داد.

_شک دارم امشب ببینمت...

جونگین با نیشخند به دور شدنش خیره شد و زمزمه کرد و بعد از دید زدن اون دو زوج راه افتاد.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_سلام...

_سلام جوجه...

بک که با دو اومده بود سمتش کم کم سرعتش کم شد و وقتی به هم رسیدن چان آروم بغلش کرد و اون هم از خدا خواسته تو بغلش آروم گرفت و چند لحظه‌ای همون طور موندن تا اینکه چان عقب کشید و بوسه‌ی عمیقی به پیشانیش زد.

بک کنجکاوانه نگاهش میکرد و چان فقط از نگاه کردن بهش سرباز میزد.

_اتفاقی افتاده؟

_نه...

_خوبی؟

_اره جوجه...

چان با تکخندی گفت و راه افتاد رفت سراغ موتور ماشین و بک هم شبیه جوجه اردک دنبالش کرد.

_شیوون کو؟

_یه کاری بیرون داشت برمی‌گرده...

_اهم...

گفت و به اطراف نگاهی انداخت و آروم به ماشین تکیه داد و شروع کرد با انگشتش رو گوشه ماشین نقاشی کشیدن و همزمان نگاه‌های کوتاهی به چان می‌انداخت.

دوست داشت راجع‌به تماس صبح و حالش بپرسه ولی خیلی حس معذب بودن می‌کرد.

نگاه چان حین کار اومد روش و نیشخندی از دیدن حالت صورتش زد.

معلوم بود با خودش درگیره که اون زبون کوچولوشو راه بندازه یا نه و تو جنگ با خودش بود.

_با جونگین کجا رفتین؟

با اخم ساختگی‌ای پرسید و نگاه‌هاشون به هم رسید.

_من بگم تو هم جوابمو میدی؟

میدونست قراره به اینجا برسن و نیشخند محوی به زرنگیش زد.

_چه سوالی؟

_اینکه امروز کی بهت زنگ زده بود که اونجوری شدی؟

_چجوری شدم؟ 

_همون جوری دیگه...ناراحت...

چان سکوت کرد و نگاه بک همچنان روش بود.

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt