_از کشاورزی سر در میاری؟
_یکم...بابا و مامانم زمین کشاورزی دارن تو بوسان...اونجا گلخونه و زمین برنج داریم...البته چند سالی هست خودشون تو کار نیستن و فقط نظارت میکنن ولی تموم بچگی من تو زمین کشاورزی و کاشت گیاه گذشته...
بک با ذوق گفت و پیرمرد دوباره حواسش رو به کارش داد.
چند لحظهای رو مشغول شد تا اینکه بالاخره دوباره به حرف اومد.
_اولین باره که دارم سبزی میکارم...بهم بگو تو چه فاصلهای باید باشه...
بکهیون سریع آستینهاش رو بالا داد و پاچه شلوارش رو هم بالا داد و کفشها و جورابهاش رو هم درآورد و رفت تو زمین و جونگین تمام این مدت فقط نگاهشون میکرد.
_تقریبا باید تو فاصله چهل سانتی از هم باشن بذرها و عمقشون هم اگه خاک نرم باشه بیست و اگه نه سطحیتر...
پیرمرد فقط با آرامش گوش میداد و با نگاه کردن به دست پسر کوچیکتر کنارش ازش تقلید میکرد و با هم کل اون باغچه کوچیک رو تا جایی که مشخص شده بود بذر کاشتن.
_بگو...اگه حرفی داری بزن...
پیرمرد رو به پسر بزرگتر کرد و گفت و جونگین خجالت زده پس گردنش رو خاروند.
_میدونم با پدرم حرف زدین...میخواستم بگم لطفا از تصمیمتون صرف نظر کنین و اون زمین رو بهمون بفروشین...
_نه...
_چر...
_بخاطر حرف زدن با پدرت نظرم عوض نشده...
_منظورتون چیه؟
پیرمرد آروم از باغچه زد بیرون و بکهیون همون جا متوقف شد و متعجب منتظر موند تا ببینه قراره چه دلیلی بیاره.
جونگین حالا با اخمی روی پیشانیش منتظر بود.
_من با اون مرتیکه مشکل دارم...به اون زمین نمیدم...
_چرا؟ باید علت محکمی داشته باشین...
_باید با دقت بیشتری انتخاب کنین...پول داشتن همه چیز نیست...فکر میکنین اون مردک رو درست شناختین؟!
جونگین برای چند ثانیه مکث کرد و موند که باید چی بگه!
_نمیشناسینش...بخاطر پدرت پیشنهادتون رو رد نکردم...اون مردک براتون خطرناکه...بیشتر فکر کنین...پدرت خوب میدونست داره چیکار میکنه...
پیرمرد گفت و نگاهی به بکهیون که داشت متعجب نگاهشون میکرد انداخت.
_بیاین داخل چای بخوریم...
گفت و رفت داخل خونه.
بکهیون به محض دور شدنش فوری سمت جونگین رفت و درحالی که یکم با دستهای خاکیش درگیر بود وایساد جلوش و به تخم چشمهاش خیره شد.
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:27 ✨
Start from the beginning
