_چان؟! خوبی؟ کی منظورته؟
_تو فقط حواست باشه نذاری کسی نزدیکت بشه...فقط زود برگرد خوابگاه...امشب باهات صحبت میکنم...
_باشه...
با جواب کوتاه و دپرس و همزمان نگران پسر کوچیکتر یکم عذاب وجدان گرفت ولی خب باید یه جوری این مسئله رو هندل میکرد.
_میبینمت جوجه...مراقب خودت باش...
_تو هم مراقب خودت باش...
هر دو آروم زمزمه کردن و بالاخره تماس قطع شد.
چان که چند قدمی تعمیرگاه بود همون جا متوقف شد و دستی به پیشانیش کشید.
واقعا حوصله سر و کله زدن با خانوادهاش رو اون هم الان که تازه حس میکرد داره یکم زندگی میکنه نداشت.
باید یه فکری به حال این قضیه میکرد و از طرف بک مطمئن میشد.
البته اگر هم بک بهش اطمینان نمیداد پلن بعدی زندانی گردنش بود چون این بچه کوچولو الان تبدیل به استخون ماهیای شده بود که یا باید قورتش میداد یا یه جوری تُفش میکرد.
کلافه نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش رو اصلا سمت افکار منفی نبره و یکم مثبت باشه، البته که تجارب قبلی نشون دهنده این بود که بدجور افتاده تو مخمصه و باید یه فکری کنه ولی همیشه سعی داشت خوب فکر کنه و امیدوار باشه چون اینبار واقعا رو یکی سیخ کرده بود و عمرا میذاشت از دستش در بره!
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
با خروج سهون از سوییت بکهیون فوری به سمت جونگین دوید و پسر خیره به در رو ترسوند.
_بذار منم باهات بیام...
_کجا؟!
جونگین متعجب پرسید و یکم پسر کوچیکتر رو از خودش فاصله داد و سمت اتاق خواب راه افتاد.
_میدونم میخوای بری پیش اون مردِ...آقای پارک...
_نه نمیرم و تو هم جایی نمیری...
جونگین عصبی نگاه اخمآلودی بهش انداخت و رفت سمت کمد کوچیکش.
_چرا میخوای بری...من میدونم...و من هم باهات میام...
پسر بزرگتر نفس کلافهای کشید و برگشت سمتش.
_میخوام برم اونجا چند کلمه بزرگونه باهاش گپ بزنم...چون این مشکل بخاطر من و خانوادهام بوجود اومده...نمیتونم کسی رو که دفعه قبل باعث مشکل شد براش ببرم پیشش...
پسر بزرگتر سرش رو کج کرد و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_قول میدم کار بدی نکنم...فقط بذار باهات بیام...باید سوءتفاهم اون سری رو بر طرف کنم...تازشم...من مگه بچهام؟ جنابعالی هم اونقدرا ازم بزرگتر نیستی...
ابرویی برای جونگین بالا انداخت و پسر بزرگتر همزمان که تکخندی از حالتهاش میزد دستی به پیشانیش کشید و دوباره سمت کمدش برگشت.
_اره از نظر سنی ازم خیلی کوچیکتر نیستی ولی قبول کن که عقلی هستی...انگار قرنها ازم کوچیکتری و هیچ جوره نمیتونم انکارش کنم...
_اوکی قبول دارم که اخلاقی هنوز بچهام ولی به هر حال...من باهات میام...همین که گفتم...
بک گفت و جونگین فقط بیخیال مشغول عوض کردن لباسهاش شد.
بعد از چند دقیقه که هر دو آماده شده بودن در سکوت از سوییت و خوابگاه زدن بیرون و سمت پارکینگ رفتن که گوشی بک زنگ خورد.
جونگین نگاه کوتاهی به صورت پسر کوچیکتر انداخت و وقتی به ماشین نزدیک شدن ازش فاصله گرفت و سوار شد و بکهیون هم همون طور که هنوز مردد بود جواب بده یا نه کنارش نشست و بالاخره تماس رو وصل کرد.
_سلام...خوبم...تو چطوری؟ دارم با جونگین میرم جایی...یه جایی...حالا میگم...تو کجایی؟...اهاااا...باش...نوش جونت...به شیوون هیونگ سلام برسون...چان؟! خوبی؟ کی منظورته؟...باشه...تو هم مراقب خودت باش...
به مرور صدای پسر کوچیکتر کم و کمتر شد و وقتی نگاه جونگین افتاد روش داشت لب پایینش رو با خجالت میگزید.
پسر بزرگتر از دیدن حالت صورتش تکخندی زد و بک فقط بیشتر تو جاش جمع شد.
لعنت...
هنوز به این لحن چان عادت نکرده بود که روش زور داشت و زود داغ میشد.
چند تا نفس عمیق کشید و با پایین اومدن شیشه سمتش نگاه شوکهای به جونگینِ کنارش که نیشخند به لب بود انداخت.
_گفتم یکم هوا بهت بخوره که یه موقع آبپز نشی...
پسر بزرگتر به وضوح مسخرهاش کرد و بک فقط خجالت زده محکمتر لبش رو گزید و به بیرون خیره شد.
بعد چند دقیقه دوباره ذهنش رفت سمت مقصدی که قرار بود برن و فکرش درگیر شد.
یعنی میتونستن اون پیر مرد بداخلاق رو رازی کنن؟
BẠN ĐANG ĐỌC
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:26 ✨
Bắt đầu từ đầu
