✨ part:25 ✨

Começar do início
                                        

چان که انگار وسط راه قال گذاشته بودنش اخمی کرد و در هر حال کار خودش رو کرد.

جلو رفت و چنان گاز محکمی از لبش گرفت که صداش در اومد و حالا انگار کامل از خواب پریده بود چون سریع از صندلی بلند شد و درحالی که کف دستش رو محکم به لب‌های دردناکش می‌فشرد عصبی به چان خیره موند.

_گاوِ وحشی؟ کَندی لبمو!

_اشتباه کردی باید تقاصشم پس می‌دادی...میدونی دیشب چقدر برام سخت گذشت؟

_به درک که سخت گذشت...

پسر کوچیک‌تر با همون لقمه باقی مونده‌ی گوشه لُپش داد زد و سمت شیر آب رفت و لیوانی رو پر از آب کرد و با حرص نوشید.

بعد از کامل سیراب شدن نفس بلندی کشید و دوباره حرصی برگشت سمت چانیول.

_واقعا کصخلت گیر کرده‌ها؟! اول صبی چته سگ شدی؟

_واقعا نمیدونی چرا؟

_نهههه...

چنان دادی زد که دو پسر دیگه‌ی تو اتاق زدن بیرون و همزمان که سمتشون میومدن متعجب نگاهشون میکردن.

_باز چتون شده شبیه سگ و گربه به جون هم افتادین؟

سهون غر زد و پیراشکی نصفه‌ی تو دست چان رو که چان داشت میخورد ازش قاپید و یه لقمه چپش کرد.

_کوفت بخوری...اینهمه این تو بود باید اینو برمیداشتی حتما؟! 

_اره...چون گازی‌ِ شما دو تا عسل شده بود...

با لحن زننده‌ای گفت و چشمکی به چان زد و چان فقط عصبی چشم غره‌ای بهش رفت.

_ممنون چان...

جونگین هم یدونه برداشت و نشست سر میز و به بقیه خیره شد.

طوری که دور هم بودن و قیافه‌هاشون واقعا دیدنی بود.

بکهیون فقط عصبی به سه پسر دیگه خیره موند و چند تا نفس عمیق کشید.

واقعا چانیول این چند وقته که با هم آشنا شده بودن هر سری بد از خواب بیدارش میکرد و این خیلی حساسش کرده بود و قیافه الانش هم که داشت با پررویی و مظلومیت خاصی نگاهش میکرد حرصش رو در می‌آورد.

_پاشو...

سرش داد زد و از مچ دستش گرفت و با خودش کشیدش تو اتاق و در رو پشت سرشون محکم بست.

سهون که نگاهش و بدنش با حرکت اون دو تا چرخیده بود به عقب دوباره به حالت عادی برگشت و همزمان که به دوست پسر جذابش چشمک میزد پیراشکی دیگه‌ای برداشت و یه لقمه چپش کرد و نگاه جونگین همچنان بهش بود.

_چرا اینجوری نگاه میکنی؟

سهون بعد از زوری قورت دادن غذا با چشم‌های نگران پرسید و به دوست پسر عجیبش خیره شد.

_امروز باید بریم دیدن آقای پارک...

_حالا وقت هست...

با حرف جونگین، سهون فقط سرش رو خم کرد و زیر لب زمزمه کرد.

_نه وقت نیست...پروژه داره از دستمون میپره و این نباید اتفاق بیوفته...نمی‌ذارم به این آسونی به هدفش برسه...الان دیگه بحث خانوادگی‌ـه و باید ببریم...

_مطمئنی؟ این پیرمرده خیلی آتیشش تنده...

_تنده که تنده...هر چی هم باشه آبش میکنیم...منو تو بدبختی‌های بدتر از این رو هم از سر گذروندیم...دیگه این که چیزی نیست...

_نمیدونم چرا بیخیال نمیشه...

_نمیتونه...اون از اولم همش بهم گیر بود...الانم می‌دونم چه حسی داره...داره ازم انتقام میگیره...چون هیچ وقت ما رو به چشم بچه‌هاش ندیده...ماها براش با اون کارمندای حلقه به گوشش فرقی نداریم...میخواد ما رو هم رام خودش کنه...ولی خوشم میاد بچه‌های خوبی گیرش افتاده...حسابی از خجالتش دراومدیم...

سهون اخمی از روی اضطراب زد و نگاهی به صورت خوشحال دوست پسرش انداخت.

جونگین وقتایی که اینجوری میشد واقعا دردسر ساز میشد و الان تنها چیزی که نمی‌خواست همین بود...دردسر...

واقعا از جنگیدن با همه خسته بود و الان که دیگه دوست پسرش رو کنار خودش حس نمی‌کرد بیشتر احساس ناامنی میکرد.

کاش فقط میتونست این روزا رو بذاره رو حالت سوپر تند و جلوشون میزد تا زودتر با نتیجه مواجه بشه.

دیگه از دویدن و نرسیدن خسته شده بود.

جونگین واقعا دل بزرگی داشت که مونده بود.

تو افکار شومش غرق شده بود که با بوسیده شدن پیشانیش نگاه نگرانش رو به جونگینی داد که روش خم شده بود و با لبخند گنده‌ای نگاهش میکرد.

_نمیخواد زیاد زور بزنی عشقم...منو تو خیلی کارا گنده‌تر از اینم تموم کردیم...اینم روش... 

لبخندی به صورت پسر کوچیک‌تر زد و هر دو آروم لب‌های هم رو بوسیدن.

✨Crisis of twenty years ✨Onde histórias criam vida. Descubra agora